وقتی فیلم U-TURN اولیور استون را دیدم حظ کردم از اینکه تا چه حد می شود کثیفی یک جامعه را به طور مثال زدنی و تمیزی نشان داد. همه ی آدم ها بد هستند و تو (بینده) با هیچ کدام از بدهای داستان همزاد پنداری نمی کنی. از اول تا انجام فقط دوست داری نابودی این بدهای ناجور را تماشا کنی و البته این طور هم می شود. روال فوق العاده منطقی فیلم همه ی بدها را به درک واصل می کند و تو حال می کنی از انتقامی که همواره در کمین شکار بدهاست.
این فیلم یک نمونه منحصر به فرد است که در آن دلت برای هیچ کدام از بدها نمی سوزد، خودت را جای هیچ کدامشان نمی گذاری و اشکت برای مرگشان در نمی آید. آخر فیلم روی تصویر جنازه ی قهرمانان بد فیلم، آهنگ شادی می آید که می گوید "امروز چه روز خوبی است"
فیلم های زیادی سعی کرده اند این طور حکایت تمیز و شسته رفته ای از آدم های بد ارائه دهد و کثیفی آن ها را به تصویر بکشند بی جانبداری از این قهرمانان بد که شاید یکی از معروف ترینشان "پس از خواندن بسوزان" برادران کوئن باشد که البته به هیچ وجه به تر و تمیزی U-TURN در نیامده است.
اما حالا باز این سینمای فزرتی ما قمپزی در کرده و خواسته که اظهار ارادتی به این نوع سینما کند، خواسته است بگوید که اگر کسی از این راه رفت، پایانش بلا و نابودی است. فیلم "من مادر هستم" را می گویم. این فیلم مثلاً می خواهد سیاهی ته روابط نامشروع و خیانت و عرق خوری و سه چارتا خبط و خطای دیگر را نشان دهد، اما چقدر بد و ناجور. مقصرهای اصلی (عرق خورها و زناکارها و ...) بی محاکمه و مجازات رها می شوند تازه این تنها نیست، ته فیلم هندی می شود و انگار کارگردان یادش می رود یا دلش نمی آید که تنها نیمچه محکوم داستان را بی اشک و آه به مجازات برساند. چنگ می زند به مفهوم بزرگی به نام مادر و فیلم را می کند رنجنامه حضرات محترم عرق خور و زناکار. بیننده بدبخت موتورش جام می کند که حالا چه گلی بر سرش بگیرد به حال این محکوم به اعدام بگرید یا پیش خودش بگوید بگذار بمیرد حق خودش و پدرش است.
تردیدی که در سالن تاریک سینما گریبانگیر تماشاگر نگون بخت می شود تا ماهی یا سالی با اوست و همواره بی جواب جایی در ذهنش می ماند. آخر این خاصیت لامذهب این هنر بی پرده ی پرده در است که بی رحم است و بر بیننده ی عاجز غالب می شود. چقدر سوره شعرا مناسب است. اینطور می شود که هر وقت یادم می افتد به U-TURN یک یک گره های ذهنم باز می شود و هوای خنکی در روانم جاری می شود و انتهای خیابان هشتم که یادم می آید حالم از فیلم و فیلم ساز بهم می خورد.
نمی دانم کسانی که اینجا برای این مردم فیلم می سازند، چرا اینقدر بی هنرند. شاید آلودگی جوری فرا رویشان را تار کرده که قدرت تشخیص را از دست داده اند. در این جامعه که ترمز بریده رو به انحطاط می رود و می شود بدی را روز به روز بیشتر بین مردمش دید، آیا نیست کسی که بیاید و با زبان بی رحم حقیقت، انتهای بدی را بی اشک و آه به تصویر بکشد، جوری که بیننده بری شود از بدی؟
پی نوشت: زین همرهان سست عناصر دلم گرفت/شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
ای دل نمی شکنی از صلای این
سری که رمز بیانش محرم است؟
رفتند یاوران خدا در مسیر بلا
ای دل برای تو، این راه، مبهم است!
باور نداری از سر جان می شود گذشت
جایی که در معامله نقدینه ات کم است!
این جا شهید، شاهد شور است و روشنی
سهم تو زجه و زنجیر و ماتم است
فرزند و خان و مان، همه را می شود گذاشت
در پای عهد و وفایی که محکم است
همچون خلیل در دل آتش توان نشست
وقتی حسین، صاحب جنگ است و پرچم است
ای دل تو اشتیاق ندانی که تا کجاست
آنجا که مرز وصل به معشوق، یک دم است
این تشنه لب مبین که فراتش نمی دهند
دل سیر از آب چشمه جوشان زمزم است
لب تشنه اش بهانه ی پرواز تا خداست
لب تشنه آن دلی که فراتش پر از غم است!
شعر از: ا.حسین قادری
تو، کابوی تنها به عشق گنج
در سرزمین مادری ام شخم می زنی
تن های این همه زیتون سبز را
نامرد، از ته و از ریشه می کنی
تو، کابوی خودخواه با دولول
مستی و رو به همه تیر می زنی
می ترسم از تن خونین کودکی
که نابگه، تو به خاکش می افکنی
تو، کابوی سرمست از غرور
با آن کلاه و تفنگت چه سرخوشی
از روی ناخوشی و خوشی و گروکشی
یک یک برادران مرا، زار می کشی
این قبرهای تازه که اندازه ی من است
در من هراس و گریز از تو را شکست
آنروز مرده ام من از آن درد جان فزا
که مادرم به سوگ برادر فرو نشست
حالا منم وَ غمی مانده در گلو
با سنگ انتفاضه به دستان خسته ام
کابوی به خشم درونم بیا بخند
من عهد مرگ تو را با تو بسته ام
کابوی نگو که نگفتی، که ناگزیر
زود است تا که بیافتی ز روی اسب
یک ور کلاه و یک طرف هف تیر خالیت
دارد زوال، عاقبت هر گونه کار و کسب
کابوی بدان که نمی دانی از پی ات
یک سایه، سایه به سایه همیشه هست
تا وقت حمله، همین طور بی صداست
با یک دولول پر، آماده، روی دست
چشمت به پای کرکس و نیشت به نیش مور
هر گوشه، عضوی از تو به حرّاج می رود!
کابوی، کجاست دماغت، کابوی کجاست؟!
نعشت چه پر شکوه به تاراج می رود
شعر از: خودم
به نام خداوند بخشنده مهربان
به درگاه خدا باز آیید و خداترس باشید و نماز به پا دارید و هرگز از فرقه مشرکان نباشید. از آن فرقه که دین خود را پراکنده ساختند و فرقه فرقه شدند و هر گروه به آنچه در دست داشت مغرور بودند
قرآن کریم/روم/31-32
این روند ادامه پیدا کرد، خود فرهادی در همین حیطه ی رئالیسم فیلم های مشهور درباره الی و جدایی را هم ساخت. و فیلم سازان دیگر هم که می خواستند در پز روشنفکری عقب نمانند دست به کار شدند تا فیلم های ریز و درشت بسیاری در سینمای ایران رقم بخورد. از "به همین سادگی" گرفته تا "سعادت آباد" و الخ.
این دسته از فیلم ها غالباً ساختارهای مشابهی دارند.
1- در بین قشر معمولی رو به مرفه رخ می دهند،
2- روابط سرد زناشویی را بین تمام شخصیت های فیلم به نمایش می گذارند،
3- در حاشیه فیلم خیانت هایی رخ می دهد که به سادگی از آنها گذشته می شود
4- شخصیت ها مکرراً و مثل نقل و نبات دروغ می گویند
5- آدم های داستان به هیچ چیزی (نه الزاماً خدا بلکه هیچ چیز) اعتقاد ندارند
6- تمام این فیلم ها به برش کوچکی از زندگی آدم های داستانشان می پردازند بی آنکه پیشینه آنها مشخص باشد و یا اینکه آینده ها متصور شود
7- شخصیت ها چنان با دقت پرداخته شده اند که همزاد پنداری های عجیبی بین مخاطب و شخصیت پدید می آید.
شبی است که قدرش را باید داشت. شبی است که سراسرش را حضوری فرا گرفته است که خداوند به آن روح می گوید. شبی که می گوید بیش از هزار ماه خیر و نیکی در آن وجود دارد. شبی که قرآن در آن شب نازل شد. زمان مثل یک جوی آب روان نیست. زمان تکراری از تپ های سازمان یافته نیست. زمان تصوری است که مغز ما در ادراک هستی دارد و احتمالاً همه چیز یک لحظه است. دوباره امشب قرآن نازل می شود و روح می توان تکاملی یابد که در هزار ماه دست یافتنی نیست!
التماس دعا
دنیای عجیبی است. یک بلیط فینال دوی 100 متر را می فروشند 1000 یورو و یک میلیون نفر در صف خرید می روند و یک سرباز پول بلیطش را برای رفتن به مرخصی ندارد. . . .