خیال می کنم
در آب های جهان قایقی است
و من -مسافر قایق- هزار ها سال است
سرود زنده دریانوردهای کهن را به گوش روزنه های فصول می خوانم و پیش می رانم
مرا سفر به کجا می برد؟
کجا نشان قدم نا تمام خواهد ماند
و بند کفش به انگشت های نرم فراغت گشوده خواهد شد؟
کجاست جای رسیدن ، و پهن کردن یک فرش
و بی خیال نشستن
و گوش دادن به صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور؟
و در کدام بهار درنگ خواهد کرد و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟
شراب باید خورد
و در جوانی یک سایه راه باید رفت،
همین.
"سهراب سپهری"
نه دیگه سفر بهتره تا بی خیال نشستن و گوش دادن به صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور. ببین حتی مردم معلول هم بی خیال نمی شینن بلکه می روند توی کاروان پاراالمپیک و می میرند . کاش میشد که این بی خیال نشستن را از تفکر شرقی حذف کرد اونوقت می دیدی که هوش اشراقی دنیا را می گرفت.