نوشت: بنده باید بداند که خدا می داند!
منظر اول: دانشجوی تنبل
تو مثل تمام دانش اندوختگان جهان با دو سه خط فرمول عجیب و غریب آمده ای تا تمام صداهای جهان را فرمولبندی کنی و به داشته هایت می بالی . هوای حرف هایت آدم را به سرفه می اندازد از بس که سنگین است. ما را نشانده ای سر کلاس های کلیسای بیزانس و با چکش تحکم پرواز الهامات روحمان را به چهارمیخ که سهل است به پنج میخ می کشی. چقدر از تو خسته شده ام!
***
منظر دوم: استاد دانش اندوخته
تو مثل تمام دانشجویان خنگ این طور خیره به من نگاه می کنی که انگار برای اولین بار است با چیزی به اسم درس آشنا شده ای. مثل تمام تنبل های تاریخ سوراخ های فرار این کلاس نم خورده را از حفظی و می دانم دو دقیقه ی دیگر به بهانه ی سرفه ای خشک از کلاس در می روی تا باقی فضاهای ذهنی ات را جای دیگری زیر و رو کنی. چقدر از تو خسته شده ام!
***
منظر سوم: او
او مثل تمام آدم هایی که می نشینند ساکت و آرام فکر می کنند به آنچه که هست نه آنچه باید باشد، نشسته و بر دفترش نوشته است: بنده باید بداند که خدا می داند! او از کسانی است که آنچه را باید بداند، می داند و همین لبخندی که مثل یک جوانه ی تازه از خاک در آمده همیشه لبش را نوازش می کند گواهی این حرف من است. در جدال دانشجوی تنبل و استاد دانش آموخته زیر جمله ی قبلی اش سه خط فرمول استاد را می نویسد و فکر می کند به خدایی که تمام فرمول های جهان را می داند. با لبخند دائمی که دارد!