اگر طالبی سوار شو. این پرواز 777 به مقصد ... این پرواز نه به فرانسه می رود که مسافرانش را از بوی عطرهای خیابان شانزلیزه بشناسی و نه به آلمان که زمختی کلمات مسافران بورش غربت را برایت کادوپیچ کند. نه این پرواز اصلا به انگلیس هم نمی رود تا کروات های صاف اتو خورده برایت خط و نشان بکشند و یا به اروپای شرقی که مردانی با ته ریش بور و نگاه های نوستالژیک تو را یاد غم های پراگی بیاندازند. نه این پرواز عازم آفریقا هم نیست که زلم زینمبوهای زنان سیاهش با تو غریبگی کنند و یا آسیای شرقی که چشم بادامی ها با تعظیم های تصنعی برایت رل احترام بازی کنند! البته این پرواز به کالیفورنیا هم نمی رود اولا سوختش اجازه نمی دهد تا آنجا بپرد، ثانیاً اینقدر وقت نداریم که خرج کلاب های سانفرانسیسکو کنیم. حتما متوجه شده ای که این یک پرواز تفریحی نیست که مقصدش سواحل آنتالیتا و یا دیسکوهای دبی باشد. سفر کاری هم نیست که برود کویت و پدر صاحبش را از گرما در آورد. حوصله داری؟! این سفر، سفر تحصیلی هم نیست که سر از مالزی یا هند در آورد.
اگر طالبی سوار شو. این پرواز می رود به جایی که نه تو می دانی و نه من. شاید آن راه بی سرانجامی که در افسانه ها گویند. البته افسانه ها حرف مفت زیاد می زنند. افسانه اند دیگر. حالا اگر طالبی سوار شو تا برویم. آنجا که کلمات اسم نیستند و اشیا اسم ندارند و غریب ترین بازی آنجا اسم، فامیل است!
آی آقایی که خوابیدی ته جوب
نمی دونی دیگه اوضاع شده خوب؟
داره دولت می ده پول مفتی مفتی
بهت گفتم نگی فردا نگفتی!
سزیف تنها به دیوار سنگی کوه تکیه داده است. تمام سنگ های کوه را بالا و پایین برده است. او به بیهودگی کارش پی برده است و حالا ترجیح می دهد به دیوار سنگی این کوه تکیه دهد و تخمه آفتاب گردان بشکند.
این غول خسته، سزیف را می گویم، محکوم بود که سنگ های کوه را بالا ببرد و دوباره پایین بیاورد. این مجازات او بود چون رنج آورترین کارها انجام کار بیهوده بود. اما حالا کله ی سزیف کار کرده است و فهمیده است که سر کار بوده است. سزیف تنها و خسته به دیوار سنگی کوه تکیه داده و تخمه آفتاب گردان می شکند.
روشنفکر: به نظرم بیهودگی مصداقی از یکنواختی زندگی بشری است. یا شاید برعکس.
کوته فکر: می گویم از دانشگاه اخراجت کنند تا دیگر از این حرف های سقلمه پقلمه نزنی.
روشنفکر: من که حرف بدی نزدم!
کوته فکر: از کجا معلوم شاید زده باشی من نفهمیده ام.
روشنفکر: اگر از دانشگاه اخراجم کنند به جمع دوستان خسته ام در اتاق های تاریک و سرشار از بوی چوب سوخته و دود کاپیتان بلک می پیوندم و با صدای بلند کامو می خوانم.
کوته فکر: تو هیچ عقیده ای نداری!
روشن فکر: عقیده مصداق کورفکری است. وقتی عقیده داشته باشی به انجماد ذهنی رسیده ای. عقیده جریان سیال امواج ذهنت را به اسارت می برد.
کوته فکر: نفهمیدم چه گفتی اما از دانشگاه اخراجت کردم.
روشن فکر: آه چه بهتر این برای پز روشن فکری ام بهتر است. راستی این کلاه مایاکوفسکی به تیپم می آید؟
کوته فکر: کلاه مایاکوفتی دیگر چیست؟
روشن فکر: همین کلاه یک وری که لبه دارد!
کوته فکر: از مصادیق مسلم کفر و غرب است. باید خودت را با کلاهت در آتش سوزاند.
روشن فکر: وای چقدر دوست دارم. درست مثل ژاندارک. دوست دخترهایم چقدر ذوق می کنند. چقدر به مرگم افتخار می کنند. قرار داریم هر کدام زودتر دستگیر شدم بقیه به افتخارش قهوه ی تلخ بنوشند. چقدر من عاشق فرم هستم.
کوته فکر: حناق بگیری، ای کفر ملعون. خودم آتشت می زنم.
روشن فکر: آه چقدر با عظمت. آتش در راه آزادی!
کوته فکر: آزادی یعنی هرزگی
روشن فکر: دقیقاً تعریف مشخصی برای آزادی سراغ ندارم. شاید همین که گفتی باشد. چه اهمیتی دارد. خود این لفظ قشنگ است.
کوته فکر: دلت هوس چماق کرده است.
روشن فکر: شبیه الاقی هستی که نمی فهمد.
کوته فکر: شبیه طوطی ای که بلغور می کند.
روشن فکر: ...
کوته فکر: ...
کمدی یعنی تحمل تراژدی . . .
و انسان تحمل بی وزنی کمدی است.
می گوید: خدا پیامبران را فرستاد و شیطان دلقک ها را!
می خندم گریه می کنم. تحملم از دست می رود. فحش می دهم به دیوار روبه رو.
و او که ذاتش ارجمند است و صفاتش نا گفتنی آن هنگام که کالبدم از خاک برکشید بر پیشانی ام مهر طلب زد. مهر رنج!
سلسله ی موی دوست حلقه ی دام بلاست!
باز هم بوق و صدای اتوبوس/نیمه شب آواز بی وقت خروس
من که پاپیچ تمام پیچ هام/پیچ آن زلف خم تو به خصوص!
ای که لب هایت شفای مرده است/خواهشاْ این بار هم من را ببوس
کر به کر از این صداهای عجیب/بانگ و آواز دهل آهنگ کوس
درک های خفته در پستوی مغز/پیرهای خسته و خواب و عبوس
فهم های رفته دائم مرخصی/ایده های جلف و بی معنی و لوس
باز هم بوق و صدای اتوبوس/خواهشاْ دیگر نخوان دیگر خروس
- چند وقت است که ننوشته ای برادر؟
- برای نوشتن به جز قلم به چیزی نیاز داریم.چیزی شبیه ...
- اسمش یادت رفته است
- همیشه همینطور است نوبت اسمش که می شود آدم یادش می رود. می رود و خودش را لابلای خاطرات آینده مخفی می کند. تو می دانی خاطرات اینده کجاست؟
- جایی نزدیک ادراک بینهایت. آمدنی از کنارش گذشتم ولی زود خودش را مخفی کرد.
- عادت دارد به مخفی شدن. می رود لابه لای سطور موازی مخ خودش را ناپدید می کند. با هیچ کدام از نرون های مغز حرف نمی زند. به همین خاطر است که همیشه بی خبر می آید و بی خبر می رود.
- درست مثل نوشتن.
- گفته بودم که برای نوشتن به چیزی جز قلم نیاز است.
- و سطور موازی کاغذ هنوز سفید خواهد ماند؟
- تا به خطی برسد که خدا باران ادراک را بر آن بارانده است!
قد بعضیا بلنده ، موی بعضیا کمنده
یکی بینیش رو بریده ، یکی ابروهاشو کنده
توی بازار پا بذاری همه نو رقم ردیفه
آقا معذرت می خوام من ، عاشقی کیلویی چنده؟
قفس و قفس به دوشی ، هوس و هوس فروشی
بیا آقا بی خیال شو ، توی شهر بی پرنده
یه دونه تابلوی آبی ، راه آسمون رو می گفت
سگ بگیره پای دزد و که دیشب تابلو رو کنده
عسل چشمای ماهت ، حیف که مال رنگ لنزه
اونجورام فرقی نداره واقعیش با چشم بنده
با موبایل طرح آخر ، با تریپ " اِ وا خواهر "
پشت پا زدیم به دنیا ، محض شوخی محض خنده
شاعر:خودم !
سر پیچ جوانی تان حتما بپیچید و گرنه به بی راه ای می روید که نه سر دارد نه ته !
اگر خرتان از کرگی دم نداشته است فکر نکنید اگر حالا موهایش را دم اسبی ببندید عقده های کودکی تان جبران می شود .
در جایی مثل عشق که ازدحام تو خالی غوغا می کند صبر کنید همه بروند بعد آهسته آهسته وارد شوید
اگر سهمتان از زندگی تماشای زنی است که موهایش را پشت سرش بسته است و در بالکن تنهایی خانه اش نشسته است . چشم هایتان را ببندید و بی خیال سهمتان شوید .
این ها یافته های من از چیزی است که زندگی کرده ام .