به همین راحتی مثل تمام راحت های جهان، البته انگیزه ها برای راحت های جهان متفاوت است.
نگاه می کنی مثل تمام خسته های تاریخ. چشم ها همیشه به مثابه ی پنجره های درون عمل می کنند اما گاهی خسته می شوند و با آنکه بازند بسته می شوند. از طول و تفسیر خسته شده ای دلت برای یک جاده ی خلوت در یک شب پر ستاره تنگ شده است برای آنکه تا آنجا که می توانی پدال گاز این ابوقراضه را که سه سال است خرج تو و زن و بچه ات را می دهد فشار بدهی و به سمت جایی بروی شبیه ابدیت. بی خیال کارت سوخت. اما حالا، مثل بچه ای که از مغازه آب نبات چوبی کش رفته است و صاحب مغازه مچش را گرفته است افتاده ای میان بزرگ ترین هچل روزگار. به همین راحتی جرثقیل جلو ماشینت را بلند کرده است و به سمت پارکینگ راهنمایی رانندگی می برد. یکی از بین حاضرین می گوید ؛حاجی صد تومن واسه حق پارکینگ رفتی سر کار؛ و تو مثل تمام خسته های تاریخ چشم های بی رمقت را بدرقه ی راه پنجاه و دو قرمزت می کنی و بعد چشمت می افتد به سپر عقبش که همین دیروز از جوش کاری تمیزش کیف کرده بودی. دلت می خواهد صد بار برگردی پشت میز و نیمکت و مدرسه و صد بار دیگر ریاضی ات را تجدید شوی اما ماشینت را پس بگیری. نذر امامزاده می کنی و افسر کلاهش را از روی سرش بر می دارد و پدال الگانس آبی و سفیدش را فشار می دهد و جایی می تازد تا ابدیتی دیگر را برای خسته ای دیگر در جایی دیگر رقم بزند. تو با رویای شب پرستاره ات، با فکر پدال گاز پنجاه و دوی قرمز سپر جوش خورده ات، لنگ لنگان به خانه می روی!