سیب کال

تحمل تراژدی آدم

سیب کال

تحمل تراژدی آدم

لذت آهستگی

چرا لذت آهستگی از میان رفته است؟
آه‌! کجایند آن دوره‌گرد‌های قدیم‌، قهرمان‌های تصنیف‌های مردمی که از آسیابی تا آسیاب دیگر را به گردش طی می‌کردند و شب را در فضای باز سحر می‌کردند‌؟ آیا آن‌ها هم هم‌زمان با چمن‌زار‌ها‌، دشت‌ها و در یک کلام طبیعت ناپدید شدند‌؟ یک ضرب‌المثل چکی تن آسانی آنان را با استعاره‌ای توصیف می‌کند‌: "‌آن‌ها تماشاگران پنجره خداوند‌اند‌"‌.
کسی که تماشاگر پنجره خداوند است دچار ملال نمی‌شود و سعادت‌مند است‌. در جهان ما آسودگی به بیکارگی تبدیل شده و فرق میان این دو بسیار است‌: فرد بی‌کاره مأیوس است‌، دچار ملال است و همواره به دنبال تحرکی است که کم‌بودش را احساس می‌کند‌.
                                                                                              اول کتاب آهستگی- میلان کوندرا

اتفاق

موسی که دارد می رود ناگهان و بی هوا می بیند شعله نوری از دور برایش دست تکان می دهد. می ایستد و احساس می کند که می تواند از این شعله خبری بگیرد. شاید اتفاقی ... و اتفاق با تصادف فرق دارد. برای اتفاق باید تمام دنیا دست در دست هم دهند و متفق شوند تا جریان ها و شارها و میدان های دنیا در مسیری قرار بگیرد که باید ... یعنی برای یک چیز همین طوری و اتفاقی، باید مه و خورشید و فلک، دست در دست هم دهند به مهر، تا موسی از این اتفاق برسد به معبود.  

وقتی اتفاق ها با تو جور می شوند یک ماهی تو را به خضر (پیر دانا) می رساند، و  آب دادن گوسفندان تو را به شعیب. وقتی که اتفاق ها با تو جور می شود، نیل تو را به دست دشمنانی می رساند که از اتفاق از تو محافظت می کنند و همان اتفاقات دوباره فرزندت را به تو بازمی گرداند. وقتی که اتفاقات با تو هماهنگ می شوند و تو با اتفاقات همراه، عصایت اژدها می شود و معجزه برایت شفاهی می شود. شاید از یک میلیارد ویژه حالت عصا فقط یکی مربوط به اژدها باشد، اتفاقات زیادی باید متفق شوند تا عصایت اژدها شود، نه یک بار، چندین بار، کاملا کنترل شده و قابل پیش بینی. اتفاق در جهانی که آنتروپی اش با سرعت نور در حال افزایش است همین طور سر خود رخ نمی دهد. خداوند باید دلیل باشد که جز به فرمان او هیچ دو ماده و جریان و انرژی و میدانی متفق نمی شوند. 

خداوندا ما را با آنچه که مشعیت مقتدرت کن فیکون می کند، متفق کن 

اتفاق آتش وادی ایمن را برایمان مششع کن، تا بی کفش بی میقات در آییم 

سپور نیست!

یک شهر پر زباله و جایی سپور نیست 

راهی برای ما به افق های دور نیست 

در دستگاه این همه تق و تلوق شهر 

جایی برای گوشه دلکش، وَ شور نیست 

یک شهر پر ز دلقک و اطوار مسخره 

پایان این کسالت دائم سرور نیست 

با این چراغ های موازی در این مسیر 

فرصت برای آتش ایمن، وَ طور نیست 

سبقت وَ سرعت غیر مجاز و مرگ 

مقصد برای این همه، غیر از قبور نیست 

شعر از خودم