سیب کال

تحمل تراژدی آدم

سیب کال

تحمل تراژدی آدم

سلامتی آزادی

سلامتی آزادی

سلامتی زندانیای بی ملاقاتی...

گفت این طرف دیوار اوین هستیم! آزاد شدند. خدا رو شکر. هزار بار شکر...

ما دچار کوری مفرطیم

تو ایستاده ای و پیش رویت صفی از جاهلیت قد علم کرده است. جاهلیت عریان و جاهلیت پوشیده در بی خیالی روشنفکری. تو ایستاده ای با چند غلام در بند و چند زن و چند کودک. هنوز شیر حق کوچکتر از آن است که پشت کفر را به خاک بمالد. سایه ی بلندترین شرک عرب بر خاک مکه افتاده است و بنایی که ابراهیم خانه ی توحیدش خواند حالا شده است خانه ی شریکان بزرگ و کوچکی که هر کدام مدعی بخشی از سرنوشت محتوم بشرند. تو ایستاده ای، تنها. اما نه این طور که ما تنهاییم. تو ایستاده ای آن طور که مردان بزرگ می ایستند و حضور شورانگیز او از قاب قوسین به تو نزدیک تر است.

بخوان محمد بخوان.

برای مردنت گریه نمی کنم چون به عاشقانه ترین سفر هستی رفته ای پس چطور می توانم برای این شادی مکرر عزادار باشم. تو به معراج دائم می روی و ما هنوز بر سیمان فرش این پیاده روهای سرد لابه لای هم لول می خوریم. اینجا نه از بلال خبری هست نه از حمزه. این جا همه مثل همیم دچار کوری مفرط در عصر غرور تکنولوژی.

ما متفرق شده ایم و آنچنان که قرآن که تو پیام آورش بودی گفت هر کدام به گوشه ای از دین حقیقت دل خوش کرده ایم. ما ایراد گیر شده ایم. بت ها را رها کردیم تا روز به روز بزرگ تر و قدرتمند تر شوند و آن وقت به هم گیر داده ایم که آی چرا تو دستت را پیشت گرفته ای و نماز می خوانی و آی چرا تو بر خاک سجده می کنی! در شهر اگر بگردی ابولهب ها را می بینی که برای ابوجهل ها نوشابه باز می کنند. غرور، غرور، غرور... چه کسی باور می کند که ما مسلمان نیستیم. آخر مگر مسلمانی همین عزاداری های مکرر نیست؟ راستی تو در زندگیت عزاداری کرده ای تا به حال؟ آن زمان که جگر عمویت خوراک هند جگر خوار شد؟ یا آن زمان که خدیجه ات مرد؟ یا وقتی  که ابراهیم نوزادت، تنها پسرت چهره در خاک کشید؟ نه تو آن قدر ایمان داشتی که عزاداری نکنی. مگر قرآن که تو پیام آورش بودی نمی گویند "مومنین کسانی هستند که نه اندوهی بر آنان هست و نه ترسی" مگر عزای مومن جز گناه چیز دیگری میتواند باشد! مرگ که عزا نیست. مرگ آغاز است. آن طور که خودت بارها گفته ای. چه کسی باور می کند که ما تو را نمی شناسیم. مگر تو بزرگترین معترض در زمان خودت نبودی؟ آنچنان که آبای تو بودند. مگر ابراهیم به جنگ دین زمان خود نرفت نرفت؟ مگر تو نرفتی؟ چه قدر خون پاک عزیزانت به خاک ریخت و تو بر سوگشان ناله نکردی چون معتقد بودی که شهادت بزرگترین سعادت بشری است. چقدر بی شباهتم به تو، من. و نامم تنها مسلمان است. دلخوشم با روزمرگی های روزانه و اسمش را گذاشته ام مسلمانی. تو در زندگی ات یک روز راحت داشتی؟ اگر امورات اسلام و مسلمین نبود، ارادتت به معبود مگر شب برایت خواب راحت می گذاشت؟ مگر یک بار نخواستی سر آسوده به بالین بگذاری که آیه ی "یا ایها المزمل" آمد. آسوده می گویم، چون ما آسودگی را در برقراری فرمی تکراری در زندگی می بینیم. اما نه تو آسودگی ات در بندگی ات بود. و بندگی ات نه مثل ما که شبیه به خودت بود و شبیه به آنان بود که آسودگیشان خداست. حالا ما متفرق ترین خلق عالمیم! آهای غرب خیالت راحت باشد چون اتحاد از شرق ما رفته است. ما قهرمان تمام ورزش های انفرادی جهانیم. می بینی تفرقه چگونه بین ما که ناممان مسلمان است، بیداد می کند. در این آپارتمان های بی در و پیکر همسایه از همسایه خبر ندارد. تمام غم های دنیا را در دل داریم و فقیریم. کفر می ورزیم بی آن که بدانیم و به خدایی جعلی متمسکیم. می بینی تنها نامی از تو می شناسیم. نه از مهربانی و رحمتت بر همنوعان اثری داریم و نه از خشم و صولتت بر زشتی و ناپاکی. بی رو در بایستی اگر بگویم، این جا گناه پرستان بیشتر از خداپرستانند. لذت سکر آور گناهان پشت سر اگر بگذارد، گاهی در مجلس عزاداری شرکت می کنیم و نم اشکی تر می کنیم. بی آن که تاثیری بر روند زندگی نا بهنجارمان داشته باشد.

حالا تو رفته ای و آن چه که یک بشر می تواند برای سایرین بگذار را در حد اعلایش گذاشته ای. ما ولی دچار کوری مفرطیم!

سزیف و تخمه آفتاب گردان

سزیف تنها به دیوار سنگی کوه تکیه داده است. تمام سنگ های کوه را بالا و پایین برده است. او به بیهودگی کارش پی برده است و حالا ترجیح می دهد به دیوار سنگی این کوه تکیه دهد و تخمه آفتاب گردان بشکند.

این غول خسته، سزیف را می گویم، محکوم بود که سنگ های کوه را بالا ببرد و دوباره پایین بیاورد. این مجازات او بود چون رنج آورترین کارها انجام کار بیهوده بود. اما حالا کله ی سزیف کار کرده است و فهمیده است که سر کار بوده است. سزیف تنها و خسته به دیوار سنگی کوه تکیه داده و تخمه آفتاب گردان می شکند.

روشنفکر: به نظرم بیهودگی مصداقی از یکنواختی زندگی بشری است. یا شاید برعکس.

کوته فکر: می گویم از دانشگاه اخراجت کنند تا دیگر از این حرف های سقلمه پقلمه نزنی.

روشنفکر: من که حرف بدی نزدم!

کوته فکر: از کجا معلوم شاید زده باشی من نفهمیده ام.

روشنفکر: اگر از دانشگاه اخراجم کنند به جمع دوستان خسته ام در اتاق های تاریک و سرشار از بوی چوب سوخته و دود کاپیتان بلک می پیوندم و با صدای بلند کامو می خوانم.

کوته فکر: تو هیچ عقیده ای نداری!

روشن فکر: عقیده مصداق کورفکری است. وقتی عقیده داشته باشی به انجماد ذهنی رسیده ای. عقیده جریان سیال امواج ذهنت را به اسارت می برد.

کوته فکر: نفهمیدم چه گفتی اما از دانشگاه اخراجت کردم.

روشن فکر: آه چه بهتر این برای پز روشن فکری ام بهتر است. راستی این کلاه مایاکوفسکی به تیپم می آید؟

کوته فکر: کلاه مایاکوفتی دیگر چیست؟

روشن فکر: همین کلاه یک وری که لبه دارد!

کوته فکر: از مصادیق مسلم کفر و غرب است. باید خودت را با کلاهت در آتش سوزاند.

روشن فکر: وای چقدر دوست دارم. درست مثل ژاندارک. دوست دخترهایم چقدر ذوق می کنند. چقدر به مرگم افتخار می کنند. قرار داریم هر کدام زودتر دستگیر شدم بقیه به افتخارش قهوه ی تلخ بنوشند. چقدر من عاشق فرم هستم.

کوته فکر: حناق بگیری، ای کفر ملعون. خودم آتشت می زنم.

روشن فکر: آه چقدر با عظمت. آتش در راه آزادی!

کوته فکر: آزادی یعنی هرزگی

روشن فکر: دقیقاً تعریف مشخصی برای آزادی سراغ ندارم. شاید همین که گفتی باشد. چه اهمیتی دارد. خود این لفظ قشنگ است.

کوته فکر: دلت هوس چماق کرده است.

روشن فکر: شبیه الاقی هستی که نمی فهمد.

کوته فکر: شبیه طوطی ای که بلغور می کند.

روشن فکر: ...

کوته فکر: ...

عبور از لوپ بی نهایت

فرقی نمی کند چقدر به گذشته ات نزدیک باشی. فرقی نمی کند اگر حس قرابتی با این تاریخ هولناک که به نام گذشته ات رقم خورده است نداشته باشی. این ها گذشته ی تو است. بی آنکه باور کنی این تو بوده ای و این ها همه کارهای تو است، این گذشته با تو می آید و تو چون باربری فرتوت و بی رمق بار این گذشته ی را با خویش می بری بی آنکه لحظه ای بیاستی و فکر کنی که آیا نمی شود، جایی این توده ی مصیب بار را بر زمین گذاشت؟ دوباره به خنزل پنزل های این کوله بار نامرتب خیره می مانی و فکرهایت سراغت می آید و گذشته ات دوباره پیش رویت می ایستد و تو چون متهمی که قضاوتش به تاخیر افتاده است، با لذت سکر آور گناه های تکراری سرگرم می شوی. بی آنکه فکر کنی می شود جایی این توده ی مصیب بار را زمین گذاشت.  

ساعت برای چرخش های مکرر آفریده شده است، آنچنان که زمین و زمان! اما ما نه. گذشته کار خودش را کرده است و اثرات جاودانه اش را بر روح و روان ما تا ابد باقی گذاشته است. آری همین گذشته است که تو را ساعت وار به دور خویش می چرخاند، همین فکر ها، همین دور باطل. 

 موسی را به خاطر بیاور، آنجا که دست دراز کرد و می رفت که از ستمگران شود! اما نشد. چون کوله بار رخت چرک های گذشته را زمین گذاشت و در برابر یگانه ای به در خواست بخشش ایستاد که تنها ذات قابل پرستش دنیانست. و آن وقت به جای آن که تا آخر عمرش در مسیر دایره وار، دور باطل بزند به مسیری مستقیم رسید که او را یک راست برد به صفحه ی حوادث تاریخ. او به جای آن که فردا روز دوباره دست به قتل بزند، رفت! کجا؟ جایی که از گذشته ی هولناک خبری نباشد. جایی که تا می شود از رخت چرک های گذشته فاصله داشته باشد. جایی که خداوند برای تمام کسانی مهیا ساخته که بازگشت می کنند،  نه بازگشت به گذشته، بازگشت به مسیر خط راستی که باید پشت سر هم طی شود. او گذشته را دور زد و رفت. مثل تمام آنان که روزی به خود می آیند و در می یابند که گذشته از آن آنان بوده و دیگر نباید باشد. شاید شهرت ژان وال ژان به همین دلیل است.  

حالا ایستاده ام در ابتدای مسیری که گذشته ای ندارد و او مسیر مستقیمی را نشانم می دهد که انتهایش با ابدیت گره خورده است.  

  

اوپوکالیپتو

باد می آید و تو در آستانه ی در ایستاده ای. صدای مرتعش نفس های زمان به گوش می رسد و معجزه در راه است. عیسی با حواریون از جاده های مه گرفته ی آن سوی دشت می رسند و درخت تنومند سرو با عبور باد رهگذر به خویش می لرزد. تو آمده ای با سلاحی که من نمی دانم چیست! 

- هیچ وقت باور نمی کنی که همین لحظه باشد؟ 

- در تمام عمرم به هیچ کدام از لحظه هایی که در آن زیسته ام فکر نکرده ام. همیشه یا گذشته بوده و یا آینده. فکر هایی که می آیند و آدم را با خود می برند. می برند و در انفرادی ترین سلول جهان بازداشت می کنند.  

- ولی آن لحظه ی بزرگ سرانجام فرا می رسد. تمام تاریخ برای این حرف من سند است. به جنگ های نیمه تمام نگاه کن که چگونه با مرگ سرداری به محاق رفته است، بی آن که کینه ی سربازان زخم خورده فرو نشیند. به ناله های بردگان زیر چرخ های موازی ارابه های سنگ کش گوش کن، ببین چگونه هنوز در گوش تاریخ طنین دارد! به این کودک دستفروش نگاه کن که نگاهش چطور دنبال کفش های نوی پسر بچه ی آن سوی خیابان پر کشیده است و تا هفتمین آسمان خداوند رفته است. مگر نمی دانی که همه چیز به سمت نهایتی میرود که داور در آن نشسته است. 

- فقط همین دو سه خط حرف روزانه برای من کافی است.  

- به لحظه ی بزرگ فکر کن که می تواند همین لحظه باشد.  

- نه! 

- بگذار باد بیاید! او در آستانه ی در ایستاده و آخرین سربازان زمان به انتظار فرمان سردارند سردار در انتظار فرمان خدا. شاید همین لحظه باشد.

وطن

تو می روی با چمدانی کوچک که به اندازه ی قد هیچ کدام از خاطرات جا ندارد. و می روی با این خیال که خاطرات را داری با خودت می بری اما نمی دانی که خاطراتت پشت در اتوماتیک فرودگاه روی زمین ریخته اند و مسافری که از روبه روی تو رد شد و از در بیرون رفت، همان زنی که عینک دودی به چشم داشت، خاطراتت را جمع کرده است و رفته است. بلندگوهای بلند گوی فرودگاه صدایی زنی را پخش می کند که اسم پرواز تو را می خواند. چه غرابت عجیبی است، هم آغوشی تو با این صدا. همچنان که صدا را در آغوش گرفته ای از گیت رد می شود و کودکی از پله برقی فرودگاه امام خمینی بالا می رود. برای صدمین بار این بار در جهت مخالف حرکت پله ها! به تو قول می دهم کودک های آن طرف گیت از این کارها نمی کنند، چون آن ها فرهنگ دارند! و ما نداریم. یک ساعت بعد هواپیمایت می پرد و تو با حس رهایی غریبی روسری ات را برمی داری و خوشحالی از این که خلاص شده ای. به خودت دلداری می دهی که خاطرات در چمدانت با تو می آیند. اما حالا زن عینک آفتابی دار سر کوچه ی شما رسیده است. آدرس کوچه ی شما را در خاطرات یافته است. او دارد در میان این کوچه های خاک گرفته و دود خورده تهران دنبال قدیمی ترین حس دنیا می گردد. از وقتی خاطرات تو را پیدا کرده است، رفته رفته همه چیز یادش می آید. هویت بر می گردد. لبخند با طعم واقعی اش روی لبانش می آید. غربت پر می زند و می رود. همه دارند با هم به زبانی که دوستش دارد حرف می زنند. در کوچه ی شما تمام مردها برای او برادرند و تمام زن ها برای او خواهر. همه را می شناسد، نه با اسم های شناسنامه ای با اسم هایی که روی پیشانی ها نوشته شده است. اسم های ایرانی.

تو رفته ای و مادرت آش پشت پا درست کرده است. چقدر این زن عینک آفتابی دار آش پشت پا دوست دارد. حالا دیگر عینک آفتابی اش را برداشته است و دارد با زن های کوچه ی شما خوش و بش می کند. نیامده چقدر دوست پیدا کرده است.

تو روی تخت نرم و راحت هتل نشسته و داری از پنجره پاریس را نگاه می کنی. همیشه آرزویت بود بزنی بیرون و حالا زده ای. چقدر از رفتار مودب پیش خدمت هتل خرسندی و چقدر خوشحالی که مثل فیلم ها چند یورو به او انعام داده ای. بگذار همه بفهمند که تو هم با فرهنگی! حالا داری چمدانت را باز می کنی. دوست داری خاطراتت را بقل کنی و با هم به تماشای پاریس بنشینید.

شب است. زن عینک آفتابی دار که دیگر عینک آفتابی ندارد. خوابیده است و خاطرات تو را در بقل گرفته است. او حتی از این روسری که امروز بر سر کرده است احساس رضایت می کند. روسری قسمتی از هویت گمشده اش را برگرداند و باور این برایش سخت است. آش پشت پای تو به او نیرو داد و حالا راحت ترین خواب جهان را دارد. تو هنوز دنبال خاطراتت می گردی. عینک آفتابی زده ای که کسی اشک هایت را نبیند!   

امروز صبح دو نفر اعدام شدند! جرمشان اقدام بر علیه امنیت ملی و نظام جمهوری اسلامی و وابستگی به گروهک تروریستی منافقین و گروه های سلطنت طلبی است.


اما اگر گروهی از کافران اسیر شما گروه مسلمان شدند. حق تعدی بر آنان ندارید. بلکه آن ها به خانه برید تا کلام خدا را بشنوند. زیرا این ها گروهی هستند که گمراهند. آن گاه آنان را به سلامت به خانه شان برسانید!

فرشته ی من در برف

دم غروب است و اشیا حضور خسته ی خودشان را به رخ یکدیگر می کشند. تو بال هایت را بسته ای  و روی شیروانی بلند خوابگاه نشستی و چشم دوخته ای به من. من تو را نمی بینم اما می دانم که آنجا نشسته ای و چشم دوخته ای به من، مثل همه ی غروب های دیگر که هرم صدای اذان برمیخیزد. برف آمده است. تمام خوابگاه را برف گرفته است. بال های تو را برف گرفته است. خواب های مرا برف گرفته است. یک دانه برف با آن ساختار خود متشابه فرکتالی اش تاب می خورد و روی سجاده ی من می آید. بعد می بینم که بال هات باز می شود. می روی. نور ماه بر  برف ها می تابد و تمام شب سپید می شود.

توبه

من،

متهم به سرگذشت یک غریبه ام به نام من

                                                  <از کتاب نازگل>

زمان

یادداشت جدیدم را درباره ی زمان اینجا ببینید:

http://new-world.blogsky.com/1388/11/07/post-2