این بچه بی تقصیر است
چون متعلق است به نسل توله سگ ها!
پدرش همسایه مان بود
فست فودش کله پاچه بود و نهارش را با ضعیفه ی سومش کوفت می کرد
عادت داشت آروغش را قبل از ورود به رخت خواب بزند
چون شنیده بود در قیلوله بعدازظهر
آروغ زدن کراهت دارد
کل مطالعات اش خلاصه می شد به اعمال شب زفاف حلیه المتقین
و امیرارسلان نامدار
و فکر می کرد که دنیا روی شاخ گاو می چرخد
برای همین احترام ویژه ای برای گاو قائل بود
و مثل گاو، ماغ می کشید از سر سیری!
خودش را برای حرکات جهادی وقف می کرد
می دانید کلا آدم مجاهدی بود اصلا!
برای همین چند باب مغازه وقفی در بازار به نامش خورد
به فتوای مجتهدی گمنام!
و وقتی رد مظالمش را می داد
دلار بالا رفت
و آهن گران شد
و طلا نرخ روز پیدا کرد
و ...
بعد رفت
کلاً از محله ما رفت
از شهر ما رفت
رفت کلانشهر
بالاشهر کلانشهر
برای اولین بار در عمرش گواهینامه گرفت
تا نخستین مدرک زندگی اش را گرفته باشد
می گفتند حالا گارسون برایش غذا سرو می کند
با چنگال و کارد
اما فقط می تواند سوپ میل کند
با آب معدنی
چون اوره دارد و قند و چربی و مقادیر نامتنابهی فشار عصبی
از دست توله اش
-توله دوم از ضعیفه سوم ببخشید حالا شده حاجیه خانم سوم-
از گروهبان های مفلوکی که سخت راه می آیند
از طبقه نوزدهم برج هلیا
از مشروبی که برای نورا سرو می شود
نه به خاطر مشروب
به خاطر آنکه توله اش
زید جدیدش را تور کرده
البته حاجی کمی از آبرویش هم می ترسد
که به توله اش باج سبیل می دهد
و توله اش هم الحق کم نمی گذارد
به عوض نورا
به آتوسا گفته حاجی، فوق لیسانس تاریخ دارد از فرانسه
دکترا نگفته که شک نکند!
و حاجی از وقتی فهمیده که تاریخ دان است
امیر ارسلان را سه بار مرور کرده
تا تاریخ اساطیری را مسلط شود
و سه واحد حق الته ریش! در دانشگاه آزاد دورآباد برداشته
تا تاریخ اسلام را حالی دانشجوها کند
اما متاسفانه هنوز برایش سوال است که
لعنت بر عمر بیشتر ثواب دارد
یا بر ابوبکر
به همین خاطر گریزی می زند به آداب شب زفاف مجلسی
چون به نظرش برای خواهرهای کلاس
جذاب تر است
و همیشه می گوید تاریخ اساطیری سخت است
حاجی کلا به تاریخ معاصر علاقه ندارد
و در کلام قصاری فرموده:
"معاصر که تاریخ ندارد
همین الان است دیگر"
از وقتی استاد دانشگاه شده
روشنفکر هم شده
آروغش را همانجا در رختخواب ظهرانه اش می زند
و معتقد شده این ها همه حرف است
اصل چیز دیگری است!
بر طبق همین اصل! دیروز به یکی از خواهرهای دانشجو
پیشنهاد داد!
این بی ام وه ای جلویی را می گویم
همین دختر مو زرد بی ادبی
که شبی با بادبادک آدامسش به هوا خواهد رفت
و باد او را با خود خواهد برد!
این بچه بی تقصیر است
همین که کفش نایکش را از دبی می خرد
و کیف گوچی اش را از لندن
همین که متعلق است به...
بی خیال
این بچه بی تقصیر است
پدرش روزی همسایه مان بود!
زیاد پیچیده نیست. دین مبینی می آید که تمام آداب و مناسک عده ای بت پرست را خرافه و چرت و پرت می داند. این دین آنقدر مدرن و جلو تر از زمان است که اکثر پیروانش هم جز صورتی چیزی از آن درک نمی کنند اما همین جاری شدنش در زندگی مردم موجب ترقی می شود. تا قومی بیابانگرد را مسلط کند بر تمام امپراطوری های زمان خود. این تسلط مانند تسلط مغول ها یا مقدونی ها نیست که به قرنی نرسیده بساطش جمع شود، یا تحت استحاله فرهنگی قرار بگیرد. این قوم تا دیروز بیابانگرد، امروز کتابی یافته که نه اوستا حریفش می شود، نه تورات و نه انجیل. همه را در خود دارد اما گویی حرفی جدید است. این می شود که چند قرن نگذشته بغداد می شود دارالعلم جهان. دانشگاه بغداد می شود غایت امل آنان که می خواهند بدانند. در طب و نجوم و شیمی و فیزیک، در ادبیات و شعر و فلسفه و ریاضیات، جهان اسلام می شود سرآمد. تا کی؟ تا وقتی که اروپا در قرون وسطی است یعنی درست زمانی که هنوز پروژه عثمانی سنی و صفوی شیعه کلید نخورده است.
اما به یکباره ورق برمی گردد، درس و بحث و فلسفه در مسجد، جایش را می دهد به تکفیر شیعه، توهین به سنی و به طرفه العینی میراث امام باقر و امام صادق به تاراج می رود. بوعلی ها و ابوریحان ها و فارابی ها و الخ به فراموشی سپرده می شود و مسجد که زمانی کلاس درس و بحث ائمه بود بدل می شود به مجلس عزا و روضه خوانی و توهین در این ور مرز و محل توطئه و تکفیر در آن ور مرز.
حالا دیگر آن قوم بیابانگردی که دیروز کتاب برش نازل شد و دستور داشت که هر چه می تواند کتاب را بخواند (مزمل آیه آخر) و نامش به خاطر همین کتاب، مسلمان بود، کتاب را زمین گذاشت تا دیگر مسلمان نباشد، فرقه باشد و البته وقتی کتاب را نخواند تعجبی هم ندارد که آیه زیر را نداند:
به درگاه خدا باز آیید و خداترس باشید و نماز به پا دارید و هرگز از فرقه مشرکان نباشید. از آن فرقه که دین خود را پراکنده ساختند و فرقه فرقه شدند و هر گروه به آنچه در دست داشت مغرور بودند قرآن کریم/روم/31-32 | |
ادامه خواهد داشت
انشاالله
وقتی فیلم U-TURN اولیور استون را دیدم حظ کردم از اینکه تا چه حد می شود کثیفی یک جامعه را به طور مثال زدنی و تمیزی نشان داد. همه ی آدم ها بد هستند و تو (بینده) با هیچ کدام از بدهای داستان همزاد پنداری نمی کنی. از اول تا انجام فقط دوست داری نابودی این بدهای ناجور را تماشا کنی و البته این طور هم می شود. روال فوق العاده منطقی فیلم همه ی بدها را به درک واصل می کند و تو حال می کنی از انتقامی که همواره در کمین شکار بدهاست.
این فیلم یک نمونه منحصر به فرد است که در آن دلت برای هیچ کدام از بدها نمی سوزد، خودت را جای هیچ کدامشان نمی گذاری و اشکت برای مرگشان در نمی آید. آخر فیلم روی تصویر جنازه ی قهرمانان بد فیلم، آهنگ شادی می آید که می گوید "امروز چه روز خوبی است"
فیلم های زیادی سعی کرده اند این طور حکایت تمیز و شسته رفته ای از آدم های بد ارائه دهد و کثیفی آن ها را به تصویر بکشند بی جانبداری از این قهرمانان بد که شاید یکی از معروف ترینشان "پس از خواندن بسوزان" برادران کوئن باشد که البته به هیچ وجه به تر و تمیزی U-TURN در نیامده است.
اما حالا باز این سینمای فزرتی ما قمپزی در کرده و خواسته که اظهار ارادتی به این نوع سینما کند، خواسته است بگوید که اگر کسی از این راه رفت، پایانش بلا و نابودی است. فیلم "من مادر هستم" را می گویم. این فیلم مثلاً می خواهد سیاهی ته روابط نامشروع و خیانت و عرق خوری و سه چارتا خبط و خطای دیگر را نشان دهد، اما چقدر بد و ناجور. مقصرهای اصلی (عرق خورها و زناکارها و ...) بی محاکمه و مجازات رها می شوند تازه این تنها نیست، ته فیلم هندی می شود و انگار کارگردان یادش می رود یا دلش نمی آید که تنها نیمچه محکوم داستان را بی اشک و آه به مجازات برساند. چنگ می زند به مفهوم بزرگی به نام مادر و فیلم را می کند رنجنامه حضرات محترم عرق خور و زناکار. بیننده بدبخت موتورش جام می کند که حالا چه گلی بر سرش بگیرد به حال این محکوم به اعدام بگرید یا پیش خودش بگوید بگذار بمیرد حق خودش و پدرش است.
تردیدی که در سالن تاریک سینما گریبانگیر تماشاگر نگون بخت می شود تا ماهی یا سالی با اوست و همواره بی جواب جایی در ذهنش می ماند. آخر این خاصیت لامذهب این هنر بی پرده ی پرده در است که بی رحم است و بر بیننده ی عاجز غالب می شود. چقدر سوره شعرا مناسب است. اینطور می شود که هر وقت یادم می افتد به U-TURN یک یک گره های ذهنم باز می شود و هوای خنکی در روانم جاری می شود و انتهای خیابان هشتم که یادم می آید حالم از فیلم و فیلم ساز بهم می خورد.
نمی دانم کسانی که اینجا برای این مردم فیلم می سازند، چرا اینقدر بی هنرند. شاید آلودگی جوری فرا رویشان را تار کرده که قدرت تشخیص را از دست داده اند. در این جامعه که ترمز بریده رو به انحطاط می رود و می شود بدی را روز به روز بیشتر بین مردمش دید، آیا نیست کسی که بیاید و با زبان بی رحم حقیقت، انتهای بدی را بی اشک و آه به تصویر بکشد، جوری که بیننده بری شود از بدی؟
پی نوشت: زین همرهان سست عناصر دلم گرفت/شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
تو، کابوی تنها به عشق گنج
در سرزمین مادری ام شخم می زنی
تن های این همه زیتون سبز را
نامرد، از ته و از ریشه می کنی
تو، کابوی خودخواه با دولول
مستی و رو به همه تیر می زنی
می ترسم از تن خونین کودکی
که نابگه، تو به خاکش می افکنی
تو، کابوی سرمست از غرور
با آن کلاه و تفنگت چه سرخوشی
از روی ناخوشی و خوشی و گروکشی
یک یک برادران مرا، زار می کشی
این قبرهای تازه که اندازه ی من است
در من هراس و گریز از تو را شکست
آنروز مرده ام من از آن درد جان فزا
که مادرم به سوگ برادر فرو نشست
حالا منم وَ غمی مانده در گلو
با سنگ انتفاضه به دستان خسته ام
کابوی به خشم درونم بیا بخند
من عهد مرگ تو را با تو بسته ام
کابوی نگو که نگفتی، که ناگزیر
زود است تا که بیافتی ز روی اسب
یک ور کلاه و یک طرف هف تیر خالیت
دارد زوال، عاقبت هر گونه کار و کسب
کابوی بدان که نمی دانی از پی ات
یک سایه، سایه به سایه همیشه هست
تا وقت حمله، همین طور بی صداست
با یک دولول پر، آماده، روی دست
چشمت به پای کرکس و نیشت به نیش مور
هر گوشه، عضوی از تو به حرّاج می رود!
کابوی، کجاست دماغت، کابوی کجاست؟!
نعشت چه پر شکوه به تاراج می رود
شعر از: خودم
دنیای عجیبی است. یک بلیط فینال دوی 100 متر را می فروشند 1000 یورو و یک میلیون نفر در صف خرید می روند و یک سرباز پول بلیطش را برای رفتن به مرخصی ندارد. . . .
قبلا تر ها وقتی که بچه بودیم و حالیمان نبود انگار دنیا بهتر بود. نمی دانم چون حالیمان نبود دنیا بهتر بود یا چون قبلا تر بود. مثلا یادم هست که اگر کسی سوار ماشین خفن می شد همه نمی گفتند ای ول دمش گرم. بلکه اکثریت رنج کشیده می گفتند که این بی همه چیز دزد دستش در جیب بیت المال است و قس علی هذه...
اما حالا که در خیابان قدم می زنم اعصابم عصبی می شود! هر چه به نرون های بی چاره ام تسکین می دهم، هر چه می خواهم سطح سروتونین سیناپس های مغزم را بالا ببرم. هر چه می خواهم هیپوکامپم را بی خیال این ماجراها کنم نمی شود! قیافه ها انگار در کورس عوضی تر شدن کورس گذاشته اند. ماشین ها در مسابقه مرگ شرکت کرده اند و مثل قبایل بی فرهنگ بدوی به جان غنیمت خیابان افتاده اند و فرمالیست های شهر همه میلیاردر شده اند. تبلیغ ها مثل پتک توی سرت می خورند.
با خودم می گویم: جهان جای خوبی نیست. و بعد اصلاحش می کنم: این جهان جای خوبی نیست! به قول سهراب "بدی تمام زمین را فرا گرفت/ هزار سال گذشت/صدای آب تنی کردنی نیامد و عکس پیکر دوشیزه ای در آب نیفتاد.
بعد با خودم فکر می کنم مگر چند درصد از این قیافه های رنگ شده ی تک بعدی سهراب می فهمند؟ یا حتی می خوانند؟ بی خیال. ترجیح می دهم محیط آرامبخش سینما را مثل یک آلپرازولام به رگ روحم بزنم! می روم سینما. این سینمای ما هم همیشه فیلم های از روی پرده جمع شده را نمایش می دهد. "انتهای خیابان هشتم"
بی آنکه به کارگردان و دیگر دست اندرکاران نگاه کنم، چیبس فلفلی ام را باز می کنم و در صندلی سینما فرو می روم. تازه اصم! کارگردان را که می بینم می فهمم چه غلطی کرده ام. یک دانشگاه آزادی مرفه و البته بی درد که دلش می خواهد از قشر پردرد بگوید. آدمی که مطمئنم در تمام عمرش نفهمیده است، قرض یعنی چه! حالا فیلم شروع می شود و بی نظمی فیلمنامه غوغا می کند. کثافت از سر مفهوم فیلم بالا می رود. نمی دانم چه اصراری هست که فقیر ها را این قدر ابله جلوه دهند. این قدر کثیف. حیف نگاتیو، حیف ....
یادم می آید که فیلم ها هم مثل تیم های فوتبال از بودجه ی دولتی استفاده می کنند. جالب است، خنده دار هم هست، پول مان را می گیرند، می برند با آن فیلمی می سازند که به ما (شعور ما، فرهنگ ما، عقاید ما و ...) توهین می کند، بعد دوباره پولمان را می گیرند و آن را نشانمان می دهند. زنده باد گوسفندان قلعه حیوانات!
یاد باد کانیمانگا، خوش به ایام باشو غریبه کوچک، یا حتی همان کلاه قرمزی و پسر خاله
البته یاد حرف های روشنفکران می افتم که می گویند، سینما آیینه تمام قد جامعه است. بلی دیگر این حضرات قیافه که در خیابان ها می پلکند همین فیلم ها را می خواهند.
هنوز جوابم را نگرفته ام. قبلا تر ها که تازه انقلاب کرده بودیم و هر روز شهید می دادیم بهتر نبودیم! قبلا تر ها که اصلا موبایل و ماهواره نداشتیم و الکترون های مغزمان در مدارهای ناجور نمی چرخید چطور!
بیخیال
این شعر از من نیست و نمی دانم چه کسی آن را سروده ولی آنقدر هست که در کنج نوشته های وبلاگی ام یادداشتش کنم:
یاد دارم در غروبی سرد سرد
می گذشت از کوچه ی ما دوره گرد
داد می زد: کهنه قالی می خرم
دسته دوم جنس عالی می خرم
کاسه و ظرف سفالی می خرم
گر نداری کوزه خالی می خرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت بر سر زد و بغضش شکست
اول ماه است و نان در سفره نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟
بوی نان تازه هوشش برده بود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
خواهرم بی روسری بیرون دوید؟
گفت آقا سفره خالی می خرید
لا ادری
و حالا با تمام وجود ایستاده ای و آتشی در چشمانت شعله می کشد که موسی را در طور پا برهنه کرد. ایستاده ای و صدایی در پی زمینه ی ذهنت زمزمه می کند
- بیابان موعود اینجاست. بیابان موعود بشر اینجاست. اینجاست که نوح کشتی نجاتش را فرو آورد. اینجاست که ابراهیم کارد بر گلوی اسماعیل نهاد. اینجاست که موسی عصایش را بر زمین انداخت. اینجاست که هود و شعیب و سلیمان بشارتش را دادند. اینجاست که عیسی عروج کرد. اینجاسب که محمد (ص) بر کوری امتش گریست. اینجاست که خدا گفت: "مپندارید آنان که در راه خدا کشته شدند امواتند. بل آنان زنده اند و در پیش پروردگار رزق داده می شوند"
صدا شکسته می شود و اشک از گوشه چشمت به زمین می افتد. تمام جهالت قرون تاریخ بشر در پیش رخت صف کشیده است و تو با 72 دوست که شاهد غربت ابوذر بوده اند و نمک پرورده مکتب علی، ایستاده ای همچون روزنه نوری در ساحت ظلمات.
صدا دوباره زمزمه می کند:
- می توانی دعا کنی آنقدر باران ببارد که زمین واژگون گردد و این جاهلان را زیر و رو کند. می توانی دعا کنی که تیغ بر گلویت اثر نکند. می توانی دعا کنی که چوبدست تو اژدها شود و حمیت جاهلانه این قوم بی خرد را ببلعد. می توانی عیسی باشی و عروج کنی و 72 حواریونت بارکش امانتت باشند. اما نه ایستاده ای تا معجزه ای جدید رقم بزنی. تو خون خدایی و خون خدا معجزه اش با خون رنگ می گیرد. تو طوفان به پا می کنی اما نه با ابر که با رگ بریده ی گردنت. تو اژدها می سازی اما نه عصا که با دست بر زمین افتاده بریده ی برادرت.
اینجا صدا در گلو می شکند و زمین بغضش می گیرد. خدا بهترین بندگانش را به میدان آورده تا حماسه ای جاوید رقم بزند. حماسه ای که نه موسی در برابر فرعون ساخت و نه ابراهیم برابر نمرود. این حماسه ای است که تو در برابر جهالت بشری خواهی ساخت نه در برابر بشرهای جاهل و البته باز تو پیروز میدانی و این را می دانی که اگر دست برادرت بر زمین می افتد هزار سال بعد همین دست، مشت شده برابر تانک مرکاوا، آر پی جی می زند و به اذن خدا سحر مدرن قرن جادوگران متجدد را زمین گیر می کند. آری تو همه را می دانی. تو می دانی که خون بهای علی اصغرت را کودکانی خواهند گرفت که امروز زیر پرچم تو سینه می زنند. تو می دانی که زینب های زمان ساکت نخواهند نشست. تو می دانی که این خون امضای سرخی خواهد شد بر اثبات شجاعتنامه قیام. تو می دانی که همچون جدت ابراهیم که بازار بتان را به هم ریخت رسالتی داری تا بت شکن ابدی تاریخ باشی و آزادی خواهان دوران با نام تو بر بت بزرگ جهالت یورش برند.
تو ایستاده ای و لشکری ترحم برانگیز از آنان که نمی دانند جلویت صف کشیده اند. "آیا برابرند آنان که می دانند و آنان که نمی دانند؟"
صدا می گوید:
- مگر ندیدی پیامبران را که همه بر کافران زمان خود پیروز شدند اما هیچ کدام بر جهالت قوم خود غلبه نکردند.
و به یاد می آوری قوم موسی را که گوساله پرستید و قوم عیسی را که خواست بر صلیبش بکشد و قوم ابراهیم را که دوباره بت پرست شد و همه این اقوام که بی هیچ بهانه ای فراموش کردند سنت پیام آوران خود را.
صدا می گوید:
- تو نیامده ای که بر این کافران غلبه کنی، تو آمده ای که این دیو کهنسال جهالت بشری را بر زمین بیاندازی.
پس یک به یک رفقایت به میدان می روند تا هر کدام ضربه ای بزنند بر قامت این غول نا پیدا. و آن سر تو نبود آنجا که از گردن جدا شد که سر همین دیو بی شاخ و دم بود تا مرا امروز 1000 سال بعد از آن واقعه بیدار کند و هوشیار کند و آگاه کند.
و سلام علی من التبع الهدی