سیب کال

تحمل تراژدی آدم

سیب کال

تحمل تراژدی آدم

می روی

//به سبک مولانا 

 

ای دل شوریده ام، باز کجا می روی  

همچو گدایان مست، بی سر و پا می روی 

 

در طلب دیدن پرتو خورشید عشق 

بال زنان همره مرغ هوا می روی 

 

شد که بدانی کجا، وز چه طرف می روی؟ 

شد که بدانی دلا، آخ، چرا می روی؟ 

 

در پی ات ای دل ببین، تا همه جا سر زدم 

تا که رسم تا تو، من، از همه جا می روی 

 

بندی زنجیر غم، مانده دل خود پرست 

خوش به تو ای دل ز غم، شاد و رها می روی 

 

نه غم نان می کشیُ نه غم سودای جان 

تا بر جانان چنین، بی من و ما می روی 

 

//شعر از خودم

سلام خداحافظ

سلام 

خداحافظ

چیز تازه اگر یافتید به این دو اضافه کنید

                                            مرحوم حسین پناهی

با عشق چه باید کرد؟

به سبک مولانا/

از جان چو خروشیدم، با عشق چه باید کرد

چون چشمه چو جوشیدم، با عشق چه باید کرد

چون باده ی من پر شد، زندان دلم حر شد

زان باده چو نوشیدم، با عشق چه باید کرد؟

آیینه ی تاریکم، در عشق منور شد

اینک که چو جمشیدم، با عشق چه باید کرد؟

 پیراهن ننگ آلود، آتش زدم و شد دود

این خرقه چو پوشیدم، با عشق چه باید کرد؟

 سیاره سرگردان در سیر سما بودم

زان عشق چو خورشیدم؛ با عشق چه باید کرد؟

 شیرینی و فرهادم، فرهاد نه فریادم

صد کوه تراشیدم، با عشق چه باید کرد؟

 هر مشکل لاینحل، از عشق شدش منحل

در عشق چو کوشیدم، با عشق چه باید کرد؟

شعر از: خودم

تا آخر درس شهید

باز باران با ترانه می زند

عشق، آهنگ شبانه می زند

دیو اما کر، در این تفسیرهاست

باز هم نامردمانه می زند


این حکایت، آب، بابای تو است

قصه ی دارا و سارای تو است

ماجرای مرد و باران است و اسب

شرحی از تصمیم کبری تو است


جان پاک ات چون که می رفت از زمین

پیکرت می سوخت در خاک اینچنین

پای مشق ناتمامت خورد مُهر

مُهر آبی هزاران آفرین


با دوصد یاقوت خون پاک یار

دفترم پر گشته از شعر انار

رفته ای و مانده در اوراق ما

شعرهای عاشقان بی قرار


یاد باد آن مِهر های پر امید

"دانش آموزان، کتب، درسی رسید"

کاغذ کاهی و گاهی هم سپید

درس ما تا آخر درس شهید

                                          
                                            به یاد یارانی که به جرم دانستن، رفتند!

بال و پر

خوش آن لحظه که بال و پر وا کنم

تو را در سبک ها تماشا کنم


خوش آن لحظه که جام من پر شود

به یک آن دل خویش رسوا کنم


چرا سر به بالین غم خواهی ام؟

گم ام، حسرتم، ای تو! پیدا کنم


دلم مرده در گور تاریک یاس

تو ای نور روشن، مسیحا کنم


ببار ای سبک بار ای باران عشق

که مرداب جان را گوارا کنم

قیامت است نگاهت

قیامت است نگاهت برای من که هنوز

هزار ساله در این خاک مرده ام شب و روز


ببین که کار ز کارم گذشته ایامیست

و صبر در دل و دل در بر ما نیست


در آرزوی شبی مانده دل به رویایی

که از مسیر بعیدی تو باز می آیی


بزن تو آتشم ای شعله ی نهان در طور

که من مششع آن نقش آتشم از دور


مرا خیال تو یار است و مونس است و رفیق

چو در خیال تو آیم دمی زهی توفیق


بیا که من به عبور از خودم یقین ببرم

بیا که طرفه العینی ز ما و من گذرم

که بی عشق!

خواستم شعری بنویسم یادم به این شعر آمد که در وبلاگ محمدرضا دیده بودمش:

 

که بی عشق ... مردن به از زندگیست            که بی عشق ... مردن به از زندگیست

نیارد خـــــــــــــــــدا ، روز بی عــشق را            که بی عشق ... مردن به از زندگیست

مپندار تـــــــــــــــــــکرار مصرع خطاست            که تکرار حـــــــــــــق ، سرّ پایندگیست

بیا حضرتــــــــــــــــــــش را زیارت کنیم             جز این هر چه ، اسباب شرمندگیست

سخن از چه گویــــیم ، از این تازه تر ؟            چو با عشق ، هـر کهـــنه را تازگیست

اگر عشق نبوَد ، خدایی کجــــاست ؟             وگر عشق نبوَد ، کـــــــجا بندگیست ؟

اگر عشق نبوَد ، چرا شعر و شــــور ؟              که بی عشق ... مردن به از زندگیست

 


حرا

غروبی سخت دلگیر است
و من بنشسته ام اینجا، کنار غار پرت و ساکتی تنها
که می گویند روزی، روزگاری مهبط وحی خدا بودست
و نام آن "حرا" بودست
واینجا سرزمین کعبه و بطحاست  


ادامه مطلب ...

یار دلنواز/حافظ

زان یار دلنوازم شکریست با شکایت 

گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت 

 

رندان تشنه لب را جامی نمی دهد کس 

گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت 

 

در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا 

سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت 

 

چشمت به غمزه ما را خون خورد و می پسندی 

جانا روا نباشد خونریز را حمایت  

 

در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود 

از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت 

 

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود 

زنهار زین بیابان وین راه بی نهایت 

 

 ای آفتاب خوبان می جوشد اندرونم 

یکساعتم بگنجان در سایه ی عنایت 

 

این راه را نهایت صورت کجا توان بست  

کش صد هزار منزل بیش است در بدایت 

 

هر چند بردی آبم روی از درت نتابم 

جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت 

 

عشقت رسد به فریاد ور خود بسان حافظ 

قرآن زبر بخوانی در چارده روایت

برگ بی درخت

گر درختی از خزان بی برگ شد

یا کرخت از سورت سرمای سخت

هست امیدی که ابر فرودین

برگ ها رویاندش از فر بخت

بر درخت زنده بی برگی چه غم

وای بر احوال برگ بی درخت

/شفیعی کدکنی/