به سبک مولانا/
از جان چو خروشیدم، با عشق چه باید کرد
چون چشمه چو جوشیدم، با عشق چه باید کرد
چون باده ی من پر شد، زندان دلم حر شد
زان باده چو نوشیدم، با عشق چه باید کرد؟
آیینه ی تاریکم، در عشق منور شد
اینک که چو جمشیدم، با عشق چه باید کرد؟
پیراهن ننگ آلود، آتش زدم و شد دود
این خرقه چو پوشیدم، با عشق چه باید کرد؟
سیاره سرگردان در سیر سما بودم
زان عشق چو خورشیدم؛ با عشق چه باید کرد؟
شیرینی و فرهادم، فرهاد نه فریادم
صد کوه تراشیدم، با عشق چه باید کرد؟
هر مشکل لاینحل، از عشق شدش منحل
در عشق چو کوشیدم، با عشق چه باید کرد؟
شعر از: خودم
اینک که چو جمشیدم دیگه باید به چیزی آن سوی عشق فکر کرد.
دلنواز بود مثل همیشه!