همه ی نامها Tous les noms
اثر ژوزه ساراماگو Jose Saramago 1999 par
کتابی که امروز مورد بحث من است کتاب " همه ی نام ها " اثر " ژوزه ساراماگو " است . قبل از هر چیز چند خط از این کتاب را می نویسم :
" تا تنها نشد از جایش تکان نخورد . آن گاه رفت و پلاکی را که مال قبر زن ناشناس بود آورد و روی این قبر جدید گذاشت . سپس پلاک قبر جدید را روی قبر دیگر گذاشت .تعویض صورت گرفته بود ، حقیقت مبدل به دروغ شده بود . در هر حال خیلی احتمال داشت که فردا صبح چوپان بیاید و قبر جدید را که دید پلاک آنرا بیرون بیاورد و بر روی قبر زن ناشناس بکارد . فرضیه طنز آمیزی که طی آن یک دروغ با تکرار خودش به حقیقت مبدل می شود . بازی های تصادف بی پایانند. آقا ژوزه به سوی خانه اش برگشت . در سر راه وارد یک قنادی شد . یک شیر قهوه با یک نان تست خورد . دیگر گرسنه اش نبود . "
قهرمان اصلی مردی است 52 ساله به نام آقا ژوزه که بارزترین خصوصیت او تنهایی وی است . او منشی دون پایه ی اداره بایگانی کل سجل احوال است و در خانه ای زندگی می کند که اتاقی است درست چسبیده به اداره و دری فراموش شده بین این اتاق و بایگانی قرار دارد که همیشه قفل است . آقا ژوزه طبق انگیزه ی غریب تصمیم می گیرد در را باز کند و با مدارکی که در بایگانی موجود است به جمع آوری کلکسیونی از برگه های تولد و مرگ اشخاص معروف بپردازد . اما این عمل یعنی باز کردن در و پا گذاشتن در بایگانی در زمان تعطیلی و بدتر از آن خارج کردن اسناد از بایگانی در نظامی که ساراماگو در داستانش ساخته است امری غیر قانونی و نابخشودنی است . به هر حال انگیزه ی او آنقدر قوی است که در برابر تمام ترسش – از ترس از تاریکی و ارتفاع گرفته تا ترس از اخراج – بیاستد و کارش را شروع کند . اما داستان هنوز شروع نشده است . تا اینجا تصاویری ساخته شده است از دنیایی که زنده ها و خاطره ی مرده آنرا تشکیل داده اند . دنیایی سخت و ماشینی که نام ها بیشتر از خود آدمها در آن مهم هستند .
اصل داستان از هنگامی آغاز می شود که برگه ایی متعلق به زنی ناشناس بر اساس یک تصادف یعنی چسبیدن به برگه ی یکی از آدم های مهم ، اشتباها وارد خانه ی آقا ژوزه می شود . زنی سی و چند ساله و مطلقه ، این ها همه ی خصوصیات ثبتی اوست . اما چیزی که در کاغد ثبت نیامده این است : زنی سی و چند ساله با گوشت و پوست که زنده است و زندگی می کند . دارای احساسات است ، می شود عاشقش شد ، می تواند عاشق شود . او زنی است که زنده است .
آقا ژوزه با فهمیدن این نکته کار کلکسیون را رها می کند و به دنبال زن می رود . اما خارج از خط های معین شده حرکت کردن جراتی می خواهد که فقط با انگیزه ای فوق العاده قوی می توان آنرا به دست آورد . تا پایان کتاب شرح جستجوی او برای پیدا کردن زن را می خوانیم .
آدمها در این کتاب همه تنها هستند . از شخصیت اصلی که یک منشی دون پایه ی بی دست و پا است گرفته تا بایگان کل . زندگی آنان طوری طرح ریزی شده که تنهایی تکیه لاینفک آن تلقی می شود . اما آقا ژوزه تسلیم این واقعیت تلخ نمی شود . او با آنکه از معاونین و ناظران دون پایه تر است ولی دست به کاری می زند که آن ها به فکرشان هم خطور نکرده است ، از نام ها فراتر می رود و در ورای آن ، خود انسان را جستجو می کند .او با تمام وجود به جستجوی زن ناشناس می رود و در راه بارها مرتکب جرم هایی می شود که در درجه اول مضحک و در درجه ی دوم غمناک است . این جستجو تا جایی است که او می فهمد زن مرده است یعنی خود کشی کرده است . سوالی که پیش می آید این است . آیا همه چیز تمام شد ؟!
زن دوباره تبدیل می شود به نامی روی کاغذ ؟
در این میان بایگان کل است که از همه چیز خبر دارد . در جایی که آقا ژوزه کاملا مخفیانه عمل می کند رییس مثل سایه ایی آقا ژوزه را تعقیب می کند . و در پایان جایی که آقا ژوزه جستجو را تمام شده می داند وقتی از قبرستان ، والدین وحتی آپارتمان زن هم نا امید می شود اوست که به آقا ژوزه می فهماند حتی مرده را هم می توان بین زنده ها بازگرداند و او هویت بخشید . به شرطی که همه ی مدارک مرگش را برای خودت نابود کنی !
قطعه ای که در آغاز این مقاله از کتاب نوشته ام متعلق است به نسخه ای از کتاب ، ترجمه ی آقای عباس پژمان وحکایت زمانی است که آقا ژوزه پس از طی شبی در قبرستان ، در قطعه ی خودکشی کرده ها و بر مزار زن ناشناس با چوپانی روبرو می شود که اعترافی شگفت می کند او بیان می کند که شماره قبرها را با هم عوض می کند . البته فراموش کردم بگویم قبرها اینجا فاقد سنگ نوشته و اسم هستند ، تنها شماره ای روی پلاکی آنها را مشخص می کند و آن جاست که آقا ژوزه در می یابد قبر زن ناشناس قبر ناشناس دیگری است .
شب وقتی مشد حسین از تاریک کوچه در آمد و به لامپ خاک گرفته حمام رسید ، ربابه خانم با آستین ورکشیده برای شام آقا مرتضی گوشت و لوبیا می کوفت ، که ناغافل جعفر با رنگ پریده دوید وسط حیاط و با نفس بریده داد زد :
- نه نه ، نه نه ، صغرا رو عقرب زد . نه نه ، ترو روح آقا بدو ،صغرا ، صغرا ...
مش حسن که سیاه پوشیده بود سوار گاوش شده بود و تو کوچه ها پرسه می زد که یکهو شنید " یکی رو عقرب زد. " برای همین جلد با پشت پایش به حیوان و کوبید و گاو همین که پیام مشد حسن را دریافت کرد نعره ای کشید و چهار نعل شد . مشد حسین هم درست در همان لحظه اسکناس صد و بیست و هفت هزار تومنی را کف دست حمومی گذاشت و از او کرم تمیز کننده خواست که حمومی فی الفور امر عالی را مطاع آمد .
صغرا یک ریز جیغ می زد و عقرب هم زیر آجر افتاده مرده بود . نهنه التماس خدا را می کرد و همه ایستاده ، جم نمی خوردند و راه نمی دادند و ...
ولی ناگهان کسی از پشت صفوف مردم ایستاده با گاوی که چهار نعل میدوید نزدیک شد و حصار آنان را شکست و به دخترک رسید و او را از دست مادرش گرفت و تند به سمتی نا معلوم یورتمه رفت .
هیچ کس تا دو ساعت بعد یعنی وقتی که گاو مشد حسن و مشد حسن و دخترک با آن سرعت عجیب و غریب به مشد حسین که تازه از حمام در آمده بود کوفتند خبری نداشت و بعد از آن هم دوباره خبری به دست نیاورد .
چون مشد حسن جلد خود را و دخترک را و البته گاو را جمع و جور کرد و دوباره یورتمه رفت .
صبح مردم یک تابوت کوچولو را در قبرستان شهر کنار یک تابوت بزرگ گذاشته بودند . دختر بچه ای که جای عقرب گزیدگی روی گردش مانده بود در تابوت کوچک و مردی که همه جایش تمیز شده بود در تابوت بزرگ خوابیده بودند .
می گفتند مش حسین از حمام که در آمد سکته کرد و هیچ کس نمی دانست که در اصل مشد حسین با گاوش به او کوفته بود و در رفته بود .
حالا مشد حسن با گاوش و صغرا که می خندید جای دوری رسیده بودند . لابد تا الان آقا مرتضی هم گوشت و لوبیا را خورده بود و ربابه خانم هم آستین هایش را پایین کشیده بود .
لامپ بالای حمام با تمام گرد و خاک روی تنش هنوز کورسویی می زد .
مرگ ساده دخترک
امیر حسین قادری
زمستان 83
ما با یک سماور برقی متمدن شدیم
و یاد گرفتیم بگوییم
- مرسی عالیجناب
و امسال سال قحطی عاطفه بود
سالی که آخرین بازمانده های انوری
دیوان شان را چاپ کردند
و رفوزه های هنری
با تک ماده ی دیپلم افتخار قبول شدند
و هیچ کس به ریش داران بی ریشه نگفت
بالای چشمتان ابروست
شعر از : علی رضا قزوه
(در روزگار قحطی وجدان)
هرمان هسه HERMANN HESSE
1877 – 1962
او در نظام پر رمز و راز دنیا به دنبال چیزی به نام زندگی می گشت .
حقیقت ، دل زدگی ، عشق ، آرامش ، رهایی
اینها کلماتی هستند که او در سه کتاب دنباله دار خود (سیذارتا ، دمیان ، گرگ بیابان ) با آنها درگیر است و در معنای شان غوطه می خورد تا مگر از ورای این ها به چیزی به نام زندگی دست یابد .
آدمها (قهرمان ها) ی هسه پریشانند . دل زده از زندگی بورژواها و آدمهای عادی .هیچ چیز آنها را راضی نمی کند و می شود در آنها آنتوان روکانتن (قهرمان تهوع سارتر) را به وضوح مشاهده کرد . اما آنچه تمایز هسه را با سارتر ، کافکا یا حتی صادق هدایت خودمان مشخص می کند ادامه دادن زندگی قهرمان است . قهرمان نه رها می شود در هاله ای از پوچی ها و ابهامات و نه تمام می شود با خودکشی یا ...
در آثار هسه قهرمان اگر فرصتی داشته باشد راه زندگی و اگر نه حقیقت هستی را در می یابد .
آثار هسه را که درکل تحت تاثیر عرفان بودایی و طریقه ی ذن نگاشته شده است می توان در زمره آثار کلاسیک و مذهبی نیمه ی اول قرن بیستم به حساب آورد . او با الهام از انجیل و وداهای بودا به رهایی انسان در دوران سیاه جنگ و رنج اندیشیده است و سعی کرده است تا با نشان دادن و تجربه رذیلت ها روش و منش بی نیازی را در یابد و پس از آن پا در سرزمین آزادگی بگذارد .
شخصیت ها ی هسه غالبا در آغاز امر آدم های معمولی با همه ی زشتی های معمولی اند ولی آنچه در پایان داستان های او از اشخاص می بینیم کاملا متفاوت است . شخصیت ها پس از طی مسیر داستان با تجربه واقعیت های خوب و بد زندگی مسیر ی را می یابند که از چشم هر "آدم عادی" پنهان است . موسیقی ، عشق و فلسفه سه عنصری هستند که مثلث فکری هسه را می سازد .
سیذارتا ، گرگ بیابان ، دمیان ، اسپرلوس ، بازی مهره های شیشه ای ، کنولپ ، اعجوبه زیر چرخ از آثار به یاد ماندنی هسه اند .
و من همیشه دیر رسیدم
شاید
هر بار با قطار قبلی
باید می آمدم
وقتی که جامه دانم را می بستم
پیراهنم به یاد تو تا می خورد
و خواب اهتزازش را
می دید
وقتی رسیدم اما ...
آه!
با آن جنین خواب های هزاران سال
چه باید
می کردم ؟
پیراهن من آیا
باید به قامتش
کفنی می شد
می پوسید؟
تقدیر من همیشه چنین بود
و شایداین طلسمی است
که تا همیشه دست نخواهد خورد
روزی کنار رودی
مردی کلید بختش را
در آب
افتاد
و آن کلید را
شیطان ترین ماهی ها
بلعید
و سوی دور دست ترین دریاها
گریخت
و یک نفر که پیش تر از من رسید
صیاد شاه ماهی من شد
و من دوباره دیر رسیدم
قلاب من گلوی مرا می درد
و تو به هیات پریان
در آبهای دور
تنت را
می شویی
شعر از حسین منزوی
انتخاب : رضا کشاورز افشار
" ما فرزندان این قرن کافریم "
این را حسین پناهی وقتی گفت که هنوز به قرن 21 نرسیده بودیم . آنوقت ما در قرن جنگ و خون و گناه ، قرن اتم ، قرن بیستم بودیم .
آری ، ما فرزندان همان قرن کافریم ولی آیا بعد از ما آنانی که تازه در سال 2005 متولد می شوند چه اسمی می توانند بر قرنشان بگذارند!؟
فرار فرار فرار
فرار از زندگی به شوخی از شوخی به شهوت از شهوت به مستی از مستی به عصیان از عصیان به هیچی !
غم می ماند و غم و غم و غم و. .. و... و...
قرن بیست و یک قرن تنهایی است همه مان مراقب چینی های تنهاییمان باشیم نکند ترک بردارد و آنوقت چشم باز کنیم و ببینیم یگانه یادگار روزگار خوبی مان هم رفته است .
" ما فرزندان این قرن کافریم
قرن مانیفست های سیاه ن ی چ ه
تزهای خاکستری بکت
آنتی تزهای مسخ پاپ اعظم
بنده ی چند تا خدا باید باشیم ؟ "
زندگی جای دیگری ست . هست ، نمی گویم نیست ، جای دیگری ست
چند وقتی هست که دلم هوای جای دیگری را کرده است . ولی هنوز انگار لنگه کفشهای لنگه به لنگه ام جفت نمی شود . نمی دانم دست راستم باید در آستین چپم برود یا پای چپم در پاچه راستم . حتی نمی دانم در این روزگار هر کی به هر کی رنگ لباسم را خودم انتخاب کنم یا بگذارم عمه ام از سفر فرنگ برگردد بعد هر رنگی گفت بپوشم . در ضمن ، در ضمن یک واکس خریده ام نمی دانم به مویم بزنم یا به کفشم . می بینید غم و درد و مشکل یکی دو تا نیست و گرنه خیلی وقت است که دلم هوای جای دیگری را کرده است .
خوشا به حال لک لکا که خوابشون واو نداره
خوشا به حال لک لکا که عشقشون قاف نداره
خوشا به حال لک لکا که مرگشون گاف نداره
خوشا به حال لک لکا که لک لک اند
شعر از : حسین پناهی
برشاخه های درخت غار
دو کبوتر تاریک دیدم
یکی خورشید بود
وآن دیگری ماه .
“همسایه کوچک !(با آنان چنین گفتم)
گور من کجا خواهد بود ؟”
- “ در دنباله ی من” چنین گفت خورشید.
- “در گلوگاه من” چنین گفت ماه
و من که زمین را بر گرده خویش داشتم و پیش می رفتم
دو عقاب دیدم همه از برف
و دختری سراپا عریان
که یکی دیگری بود
و دختر هیچکس نبود.
“ عقابان کوچک !- بدانان چنین گفتم -
گور من کجا خواهد بود ؟”
- “ در دنباله ی من” چنین گفت خورشید.
- “در گلوگاه من” چنین گفت ماه
برشاخساران درخت غار
دو کبوتر عریان دیدم.
یکی دیگری بود
و هر دو هیچ نبودند.