گفتی ببند چشماتو وقت رفتنه
انجیر می خواد دنیا بیاد
آهن و فسفرش کمه
حسین پناهی
این کوزه گر دهر چنین جام لطیف
می سازد و باز بر زمین می زندش
خیام
ناگاه دیده خواهم شداز دور دست کسانی دیدند در من فایده ایمرا در مبارزه خرد خواهند کردو مبارزه معنی عدالت را به استحاله خواهد برد
ناگاه فردی برای رهایی از انسان، به انسانیت پناه بردچه اندازه بیچازه خواهد شدراهی که او در آن نوری دیدهفلسفه ای درون چاه استفلسفه ای از ظن خود، ولی او را یاری نخواهد کرد
جانا تو را که گفت که احوال ما مپرسبیگانه گرد و قصه هیچ آشنا مپرسزانجا که لطف شامل و خلق کریم توستجرم نکرده عفو کن و ماجرا مپرس
ناگاه دیده خواهم شد
از دور دست
کسانی دیدند در من فایده ای
مرا در مبارزه خرد خواهند کرد
و مبارزه معنی عدالت را به استحاله خواهد برد
ناگاه فردی برای رهایی از انسان، به انسانیت پناه برد
چه اندازه بیچازه خواهد شد
راهی که او در آن نوری دیده
فلسفه ای درون چاه است
فلسفه ای از ظن خود، ولی او را یاری نخواهد کرد
جانا تو را که گفت که احوال ما مپرس
بیگانه گرد و قصه هیچ آشنا مپرس
زانجا که لطف شامل و خلق کریم توست
جرم نکرده عفو کن و ماجرا مپرس