سیب کال

تحمل تراژدی آدم

سیب کال

تحمل تراژدی آدم

مثل فضانوردی که یک تخته اش کم است

و یک شب تمام آسمان را قدم می زنم مثل فضا نوردی که یک تخته اش کم است. از اول هم می دانستی که یک تخته ام کم است. سر همین همیشه شرط ها را می بردی. برگرد و پشت سرت را نگاه کن. ببین تمام کهکشان را تخته گاز آمده ای تا رسیده ای به اینجا و حالا مات و مبهوت مانده ای و نمی دانی اینجا کجای عالم است. تو نمی دانی که فرقی ندارد که اینجا کجاست! تو همیشه دنبال اسم ها بوده ای. اسم کوه ها، دره ها، ستاره ها، سیاره ها. دنیا را با اسم هایش می شناختی. اسم ها با تو قرابت داشتند و تو با اسم ها. اصلا تو همیشه با اسم ها زندگی کرده ای و حالا این حا که رسیده ای نمی دانی کجاست و اسمش چیست. به هیچ چیز شبیه نیست که با آن خطابش کنی! هی فرانکی می دانی! شاید دانستن همین اسم ها بود که باعث شد تخته هایت از من بیشتر باشد! اما من راحتم. دنیا را بی اسم می شناسم و یک شب تمام آسمان را قدم می زنم! مثل فضانوردی که یک تخته اش کم است.

می روی

//به سبک مولانا 

 

ای دل شوریده ام، باز کجا می روی  

همچو گدایان مست، بی سر و پا می روی 

 

در طلب دیدن پرتو خورشید عشق 

بال زنان همره مرغ هوا می روی 

 

شد که بدانی کجا، وز چه طرف می روی؟ 

شد که بدانی دلا، آخ، چرا می روی؟ 

 

در پی ات ای دل ببین، تا همه جا سر زدم 

تا که رسم تا تو، من، از همه جا می روی 

 

بندی زنجیر غم، مانده دل خود پرست 

خوش به تو ای دل ز غم، شاد و رها می روی 

 

نه غم نان می کشیُ نه غم سودای جان 

تا بر جانان چنین، بی من و ما می روی 

 

//شعر از خودم

سلام خداحافظ

سلام 

خداحافظ

چیز تازه اگر یافتید به این دو اضافه کنید

                                            مرحوم حسین پناهی

این بچه بی تقصیر است

این بچه بی تقصیر است

چون متعلق است به نسل توله سگ ها!

پدرش همسایه مان بود

فست فودش کله پاچه بود و نهارش را با ضعیفه ی سومش کوفت می کرد

عادت داشت آروغش را قبل از ورود به رخت خواب بزند 

چون شنیده بود در قیلوله بعدازظهر

آروغ زدن کراهت دارد

کل مطالعات اش خلاصه می شد به اعمال شب زفاف حلیه المتقین

و امیرارسلان نامدار

و فکر می کرد که دنیا روی شاخ گاو می چرخد

برای همین احترام ویژه ای برای گاو قائل بود

و مثل گاو، ماغ می کشید از سر سیری!

خودش را برای حرکات جهادی وقف می کرد

می دانید کلا آدم مجاهدی بود اصلا!

برای همین چند باب مغازه وقفی در بازار به نامش خورد

به فتوای مجتهدی گمنام!

و وقتی رد مظالمش را می داد

دلار بالا رفت

و آهن گران شد

و طلا نرخ روز پیدا کرد

و ...


بعد رفت

کلاً از محله ما رفت

از شهر ما رفت

رفت کلانشهر

بالاشهر کلانشهر


برای اولین بار در عمرش گواهینامه گرفت

تا نخستین مدرک زندگی اش را گرفته باشد


می گفتند حالا گارسون برایش غذا سرو می کند

با چنگال و کارد

اما فقط می تواند سوپ میل کند

با آب معدنی

چون اوره دارد و قند و چربی و مقادیر نامتنابهی فشار عصبی

از دست توله اش

-توله دوم از ضعیفه سوم ببخشید حالا شده حاجیه خانم سوم-

از گروهبان های مفلوکی که سخت راه می آیند

از طبقه نوزدهم برج هلیا

از مشروبی که برای نورا سرو می شود

نه به خاطر مشروب

به خاطر آنکه توله اش 

زید جدیدش را تور کرده


البته حاجی کمی از آبرویش هم می ترسد 

که به توله اش باج سبیل می دهد

و توله اش هم الحق کم نمی گذارد

به عوض نورا

به آتوسا گفته حاجی، فوق لیسانس تاریخ دارد از فرانسه

دکترا نگفته که شک نکند!

و حاجی از وقتی فهمیده که تاریخ دان است

امیر ارسلان را سه بار مرور کرده 

تا تاریخ اساطیری را مسلط شود

و سه واحد حق الته ریش! در دانشگاه آزاد دورآباد برداشته

تا تاریخ اسلام را حالی دانشجوها کند

اما متاسفانه هنوز برایش سوال است که 

لعنت بر عمر بیشتر ثواب دارد

یا بر ابوبکر

به همین خاطر گریزی می زند به آداب شب زفاف مجلسی

چون به نظرش برای خواهرهای کلاس

جذاب تر است

و همیشه می گوید تاریخ اساطیری سخت است

حاجی کلا به تاریخ معاصر علاقه ندارد

و در کلام قصاری فرموده:

"معاصر که تاریخ ندارد

همین الان است دیگر"

از وقتی استاد دانشگاه شده

روشنفکر هم شده

آروغش را همانجا در رختخواب ظهرانه اش می زند

و معتقد شده این ها همه حرف است

اصل چیز دیگری است!

بر طبق همین اصل! دیروز به یکی از خواهرهای دانشجو

پیشنهاد داد!


این بی ام وه ای جلویی را می گویم

همین دختر مو زرد بی ادبی

که شبی با بادبادک آدامسش به هوا خواهد رفت

و باد او را با خود خواهد برد!

این بچه بی تقصیر است

همین که کفش نایکش را از دبی می خرد

و کیف گوچی اش را از لندن

همین که  متعلق است به...

بی خیال

این بچه بی تقصیر است

پدرش روزی همسایه مان بود!

ماجرای دین ما (1)

زیاد پیچیده نیست. دین مبینی می آید که تمام آداب و مناسک عده ای بت پرست را خرافه و چرت و پرت می داند. این دین آنقدر مدرن و جلو تر از زمان است که اکثر پیروانش هم جز صورتی چیزی از آن درک نمی کنند اما همین جاری شدنش در زندگی مردم موجب ترقی می شود. تا قومی بیابانگرد را مسلط کند بر تمام امپراطوری های زمان خود. این تسلط مانند تسلط مغول ها یا مقدونی ها نیست که به قرنی نرسیده بساطش جمع شود، یا تحت استحاله فرهنگی قرار بگیرد. این قوم تا دیروز بیابانگرد، امروز کتابی یافته که نه اوستا حریفش می شود، نه تورات و نه انجیل. همه را در خود دارد اما گویی حرفی جدید است. این می شود که چند قرن نگذشته بغداد می شود دارالعلم جهان. دانشگاه بغداد می شود غایت امل آنان که می خواهند بدانند. در طب و نجوم و شیمی و فیزیک، در ادبیات و شعر و فلسفه و ریاضیات، جهان اسلام می شود سرآمد. تا کی؟ تا وقتی که اروپا در قرون وسطی است یعنی درست زمانی که هنوز پروژه عثمانی سنی و صفوی شیعه کلید نخورده است. 

اما به یکباره ورق برمی گردد، درس و بحث و فلسفه در مسجد، جایش را می دهد به تکفیر شیعه، توهین به سنی و به طرفه العینی میراث امام باقر و امام صادق به تاراج می رود. بوعلی ها و ابوریحان ها و فارابی ها و الخ به فراموشی سپرده می شود و مسجد که زمانی کلاس درس و بحث ائمه بود بدل می شود به مجلس عزا و روضه خوانی و توهین در این ور مرز و محل توطئه و تکفیر در آن ور مرز. 

حالا دیگر آن قوم بیابانگردی که دیروز کتاب برش نازل شد و دستور داشت که هر چه می تواند کتاب را بخواند (مزمل آیه آخر) و نامش به خاطر همین کتاب، مسلمان بود، کتاب را زمین گذاشت تا دیگر مسلمان نباشد، فرقه باشد و البته وقتی کتاب را نخواند تعجبی هم ندارد که آیه زیر را نداند:

به درگاه خدا باز آیید و خداترس باشید و نماز به پا دارید و هرگز از فرقه مشرکان نباشید. از آن فرقه که دین خود را پراکنده ساختند و فرقه فرقه شدند و هر گروه به آنچه در دست داشت مغرور بودند

                                                                                                  قرآن کریم/روم/31-32

ادامه خواهد داشت

انشاالله

با عشق چه باید کرد؟

به سبک مولانا/

از جان چو خروشیدم، با عشق چه باید کرد

چون چشمه چو جوشیدم، با عشق چه باید کرد

چون باده ی من پر شد، زندان دلم حر شد

زان باده چو نوشیدم، با عشق چه باید کرد؟

آیینه ی تاریکم، در عشق منور شد

اینک که چو جمشیدم، با عشق چه باید کرد؟

 پیراهن ننگ آلود، آتش زدم و شد دود

این خرقه چو پوشیدم، با عشق چه باید کرد؟

 سیاره سرگردان در سیر سما بودم

زان عشق چو خورشیدم؛ با عشق چه باید کرد؟

 شیرینی و فرهادم، فرهاد نه فریادم

صد کوه تراشیدم، با عشق چه باید کرد؟

 هر مشکل لاینحل، از عشق شدش منحل

در عشق چو کوشیدم، با عشق چه باید کرد؟

شعر از: خودم

بند

بند بگسل باش آزاد ای پسر

همین!

تلفیق

تلفیق می کنی. راه را با ام پی تری پلیر، شام را با سریال، عشق را با وسوسه، خواب را با دیازپام و با اعجاب نگاه می کنی به من، که نه این را فهمیده ای نه آنرا!

فرانکی می دانی کجای جاده را اشتباه پیچیدی؟ آنجا که تابلو زده بود غربت هزار کیلومتر! و تو نمی دانستی که غربت هر کس با دیگری فرق می کند.

به پلور که می رسی،اگر هوا صاف باشد، دماوند را می بینی که ایستاده است، آرام. فرانکی تو ندیدی پیرمردی را که با تعجب به پشت هزاری نگاه می کرد و با شعف قرینه اش را در دماوند واقعی جستجو می کرد. آخر تو فرانکی سوار شاسی بلندت بودی و به چشمت عینک بود و عینکت سیاه بود و به راه غربت می رفتی. خودت بگو کدام راه که تا امروز رفته ای راه غربت نبوده است. کدام زمین با تو آشنا بوده تو را در آغوش گرفته؟ کجا در کدام هوا تنفس به ریه ات تبریک رسیدن گفته؟

نه فرانکی تو فکر کردی که کورس در این جاده ی بی سر و ته تو را به دیار آشنا می رساند و نمی دانستی که صد سال پیش همان جا که تابلو زده بود، غربت هزار کیلومتر، دور برگردان عشق را رد کرده ای. 

پیرمرد از پشت هزاری به قرابت با دماوند رسید و حس آشنایی با زمین پلور را گرفت و تو رفتی در حالی که تلفیق می کردی خواب را با دیازپام و خنکای پلور را با سیگار.

بعد سرت رو بزن به دیوار تا دلت وا شه

- می خوای کلت رو بکوبی به دیوار

- که چی بشه

- که دلت وا شه

- کله رو بکوبی به دیوار دل وا می شه؟

- چه جورم

- چه جوری؟

- چه جوری نداره، آ اینجوری (کله اش را به دیوار می کوبد) بذار بشکنه این مایه ننگ بشری، این علت فساد بنی آدم

- تو دیوونه ای

- خوب شاید. اما نه به اندازه گنجشکا رو تیر چراغ برق! چای می خوری

- نه باید برم، دیرمه

- دیرمه، زودمه! من وقتی دیرمه که هنوز آبشار نیاگارا رو از نزدیک ندیدم و دارم می میرم!

- خوب واسه همینه که بیکاری!

- بی کار که نیستم. امروز سه بار آناکارنینا رو بلند بلند با خودم زمزمه کردم و بعدش ادای لک لک های مش رحمان رو در آوردم

- مش رحمان اردک داره نه لک لک

- نه نگاشون نکردی درست، اگه نگاشون کنی می بینی اینا لک لک اند، ادای اردک رو در می آرن، مثل تو که ادای منشی شرکت رو در می آری، از اونا که همیشه دیرشون شده. یا اون مرد کچل که ادای رییس های شرکت رو در می آره. اینا هم ادا در می آرن، مثل آدما

- چی داری می گی . من ادای هیچ کس رو در نمی آرم

- چرا در می آری، چون مجبوری. اونا مجبورت کردن. به خاطر چی؟ به خاطر یه مشت کاغذ بی ارزش که بهش می گن پول!

- متاسفم برات با این طرز تفکر از گرسنگی می میری

- وقتی اومدی سر قبرم، بگو چه قدر دیر، او مردی بود که هرگز به زیارت آبشار نیاگارا نرفت، حتی همین آبشار سمیرم را هم ندید و بعد سرت رو بزن به دیوار تا دلت وا شه

                                                                                     نقل از وبلاگ عکس برداری ممنوع

دهخدا

پاسخ استاد علی اکبر دهخدا به دعوت رییس اداره اطلاعات سفارت آمریکا برای مصاحبه با رادیو صدای آمریکا

 

19 دیماه 1332

خیابان ایرانشهر، فیشرآباد، تهران

آقای محترم- صدای آمریکا در نظر دارد برنامه ای از زندگانی دانشمندان و سخنوران ایرانی، در بخش فارسی صدای آمریکا از نیویورک پخش نماید. این اداره جنابعالی را نیز برای معرفی به شنوندگان ایرانی برگزیده است. در صورتی که موافقت فرمایید، ممکن است کتباً یا شفاهاً نظر خودتان را اطلاع فرمایید تا برای مصاحبه با شما ترتیب لازم اتخاذگردد

ضمناً درنظر است که علاوه بر ذکر زندگانی و سوابق ادبی سرکار، قطعه ای نیز ازجدیدترین آثار منظوم یا منثور شما پخش گردد .

بدیهی است صدای آمریکا ترجیح می دهد که قطعه انتخابی سرکار، جدید و قبلاً در مطبوعات ایران درج نگردیده باشد. چنانچه خودتان نیز برای تهیه این برنامه جالب، نظری داشته باشید، از پیشنهاد سرکار حُسن استقبال به عمل خواهد آمد.

با تقدیم احترامات فائقه

سی. ادوارد. ولز

رئیس اداره اطلاعات سفارت کبرای آمریکا

******

 

جناب آقای سی. ادوارد. ولز،

رئیس اداره اطلاعات سفارت کبرای آمریکا

نامه مورخه 19 دیماه 1332 جنابعالی رسید و از اینکه این ناچیز را لایق شمرده اید که در بخش فارسی صدای آمریکا از نیویورک، شرح حال مرا انتشار بدهید متشکرم .

شرح حال من و امثال مرا در جراید ایران و رادیوهای ایران و بعض از دول خارجه، مکرر گفته اند. اگر به انگلیسی این کار می شد، تا حدٌی مفید بود؛ برای اینکه ممالک متحده آمریکا، عدٌه ای از مردم ایران را بشناسند. ولی به فارسی، تکرار مکرٌرات خواهد بود، و به عقیده من نتیجه ندارد

و چون اجازه داده اید که نظریات خود را دراین باره بگویم واگرخوب بود، حُسن استقبال خواهید کرد، این است که زحمت می دهم: بهتر این است که اداره اطلاعات سفارت کبرای آمریکا به زبان انگلیسی، اشخاصی را که لایق می داند، معرفی کند و بهتر از آن این است که در صدای آمریکا به زبان انگلیسی برای مردم ممالک متحده شرح داده شود که در آسیا مملکتی به اسم ایران هست که خانه های قراء و قصبات آنجا، در و صندوقهای آنها قفل ندارد، و در آن خانه ها و صندوقها طلا و جواهرات هم هست، و هر صبح مردم قریه، از زن و مرد به صحرا می روند و مشغول زراعت می شوند، و هیچ وقت نشده است وقتی که به خانه برگردند، چیزی از اموال آنان به سرقت رفته باشد . یا یک شتردار ایرانی که دو شتر دارد و جای او معلوم نیست که در کدام قسمت مملکت است، به بازار ایران می آید و در ازای «پنج دلار» دو بار زعفران یا ابریشم برای صد فرسخ راه حمل می کند و نصف کرایه را در مبداء و نصف دیگر آن را در مقصد دریافت می دارد، و همیشه این نوع مال التجاره ها سالم به مقصد می رسد .

و نیز دو تاجر ایرانی، صبح شفاهاً با یکدیگر معامله می کنند و در حدود چند میلیون، و عصر خریدار که هنوز نه پول داده است و نه مبیع آن را گرفته است، چند صد هزار تومان ضرر می کند، معهذا هیچ وقت آن معامله را فسخ نمی کند و آن ضرر را متحمٌل می شود

اینهاست که از این گوشه آسیا شما می تواند به ملت خودتان اطلاعات بدهید، تا آنها بدانند در اینجا به طوری که انگلیسی ها ایران را معرٌفی کرده اند، یک مشت آدمخوار زندگی نمی کنند، و از طرف دیگر به فارسی، به عقیده من خوب است که در صدای آمریکا، طرز آزادی ممالک متحده آمریکا را در جنگ های استقلال، به ایرانیان بیاموزید و بگویید که چگونه توانسته اید از دست استعمار خلاص شوید؟ و تشویق کنید که واشنگتن ها و فرانکلن ها در ایران، برای حفظ استقلال از همان طرق بروند .

در خاتمه با تشکر از لطف شما احترامات خود را تقدیم می دارد.


منبع: دفتر شورای نویسندگان و هنرمندان ایران

( آرشیو: دنیای ما)