معلوم است که ویسکوزیته ی روحت بالاتر از حد مجاز است طوری که انگار روحت از همان شب گرم تابستان سگی، هبوط کرد و سیر نزولی پیش گرفت: از روح به گاز، از گاز به مایع، از مایع به جامد. تا شد همین جنس بی خاصیت لزجی که مانند پلاسما داغ است ولی انرژی متسع نمی کند. در جمود خودت نشسته ای و نگاه می کنی به بی حاصلی ایام و روز به روز دل پر است از روزگار کسالت آوری که نتوانستی در آن جریان سیال ذهنت را فعال کنی.
من مرغک کنتاکی چرخان
روغن چکد از دلم بر این نان
هم ریخته بال و هم پرینم
هم سوخته خان و مان و دینم
ای داف که بی تفاوتی همیشه
خون دلم از تو، توی شیشه
ادامه مطلب ...
دکتر غلامرضا جعفری، فرزند علامه جعفری خاطرهای را از ایشان در کتاب «امام حسین (ع) فرهنگ پیشرو انسانیت» نقل کرده و از آخرین ساعات عمر علامه جعفری نوشته است که: «چون علامه دچار سکته مغزی شده بود و قدرت تکلم نداشت در آخرین لحظه های عمرشان با ایما و اشاره از من می خواستند که چیزی را بر ایشان بیاورم ولی من هر چه تلاش می کردم نمی فهمیدم که ایشان چه خواسته ای دارند، یک پارچه سبزی بود که یکی از دوستان علامه چند ماه قبل از کربلا آورده بود و به ضریح مطهر امام حسین (ع) متبرک شده بود، من متوجه شدم که علامه آن پارچه را می خواهند به سرعت از بیمارستان خارج شدم تا آن پارچه سبز را بیاورم رفت و برگشت حدود یک ساعت طول کشید و من وقتی به بیمارستان رسیدم ایشان، تمام کرده بودند و دکتر ها پارچه سفیدی را به سرش کشیده بودند، از اینکه نتوانسته بودم این خواسته استاد را به موقع اجابت کنم خیلی متاثر شدم پارچه سفید را کنار زدم و پارچه متبرک شده را روی صورت علامه گذاشتم؛ در کمال تعجب مشاهد کردم که ایشان چشمانشان را باز کرده و لبخندی زدند و برای ابد چشمانشان را بستند. »
نقل از "مجله مهر"
آن که در کاری که نافرمانی خداست بکوشد امیدش را از دست می دهد و نگرانیها به او رو می آورد.
کسی که تو را دوست دارد، از تو انتقاد می کند و کسی که با تو دشمنی دارد، از تو تعریف و تمجید می کند.
به درستی که من مرگ را جز سعادت نمی بینم و زندگی با ستمکاران را جز محنت نمی دانم.
خدایا! با غرق کردن من در ناز و نعمت، مرا به پرتگاه عذاب خویش مَکشان و با بلایا (گرفتارىها) ادبم مکن.
بدانید که دنیا شیرینی و تلخی اش رؤیایی بیش نیست و آگاهی وبیداری واقعی در آخرت است.
مرگ با عزت، زندگی جاوید است و زندگی با ذلّت و همراه با ظالمین چیزی جز مرگ نیست.
و
مردم بنده و برده ی دنیا و جلوه های فریبنده ی آن هستند و دین لقلقه زبانشان است، تا جایی که گذران زندگی آنها پا برجا باشد، دین را نگهداری می کنند اما زمانی که به بلا آزموده شوند، دین داران قلیل اند.
امام حسین (ع)
نه تو نیستی، ببین
فرق می کند
تو یک مدیر لایق و مرتبی
و حرف هات
پر از افاضه های رمز دار و پر افاده است
-گر چه روی هم
رفته
ساده است-
و وقت هم نداری و همیشه هم پُری
نهار را
با هزار مشغله می خوری!
و بعد از ظهر هم
قرار داری و برای بورس و نرخ ارز
دلخوری!
نه
تو نیستی
تو در اداره ای
و در اداره، کاره ای
و دایماً
به فکر راه چاره ای
و در میان فکرهات!
دچار منطق و گزاره ای
نه
تو فرق می کنی
تو راحتی و با درآمدت
حال می کنی
و فکر های منتهی به عشق را
در سکوت یک تعجب عمیق
چال می کنی
***
نه تو نیستی
کربلای ماجرا
ماجرای کربلا
فانتزی است
خلاصه می شود برات
در سه چار سی دی عزا و
نذر کشمش و نبات
به هم قطارهات!
نه تو نیستی ....
به سبک عمو حسین
ده نمکی را به اسکورسیزی ترجیح می دهم. دانشگاه زنجان را به یو سی ال ای! جاده ی گاوازنگ را به خیابان شانزالیزه ترجیح می دم، هاپوکومار را به سگ آقای پتیبل. آسمان شب را ترجیح می دهم، صدای قورباغه را میان شالی برنج، آبیاری های ساعت 2 شب را ترجیح می دهم. شب راه رفتن را ترجیح می دهم، بهار را ترجیح می دهم. خیارشور را ترجیح می دهم و سالاد الویه را. بادبادک را ترجیح می دهم، دوچرخه را ترجیح می دهم، چشم انداز دماوند را از پلور ترجیح می دهم، ما بین همدان و ارومیه و کلیبر، کلیبر را ترجیح می دهم. بین اعضای بدن، مغز را ترجیح می دهم، بین ساعت های شبانه روز ساعت 5 را ترجیح می دهم، نمره 18 را ترجیح می دهم. اسب را ترجیح می دهم، کودکان را ترجیح می دهم، سنگ پرت کردن را ترجیح می دهم. صبح زود را ترجیح می دهم. ساراماگو را به مارکز ترجیح می دهم، تولستوی را به دوما ترجیح می دهم، داستایوسکی را دوست دارم ولی بولگاکف را ترجیح می دهم. مسافر را به صدای پای آب ترجیح می دهم. قشر مخ را به هیپوتالاموس ترجیح می دهم. نوشتن را ترجیح می دم، تئاتر را ترجیح می دهم. مولوی را ترجیح می دهم. قرآن را ترجیح می دهم. عشق را ترجیح می دهم...
تو که در کوی خرابات نکردی گذری
و به حال من درمانده نکردی نظری
خبر از عالم و آدم همه داری و ولی
از دل دلشده ی ما نگرفتی خبری
ترسم آنروز بیایی که دگر از من و دل
نه نشانی تو ببینی و نه دیگر اثری
چه کنم، چاره چه جویم، به کجا راه برم
من که جز عشق عزیز تو ندارم هنری
می شود شب شود این روز، ولی بی تو بدان
می شود در وطنم عمر، به غربت سپری
وقت آن است که رخ برکشی از پشت حجاب
رونق یوسف مصری به نگاهی ببری
شعر از خودم
حالا که سهم عدالت منو با غم دادند
حالا که ما رو گذاشتن وسط و
با حال خوش،
روی چرم صندلی ها لم دادنداگر طالبی سوار شو. این پرواز 777 به مقصد ... این پرواز نه به فرانسه می رود که مسافرانش را از بوی عطرهای خیابان شانزلیزه بشناسی و نه به آلمان که زمختی کلمات مسافران بورش غربت را برایت کادوپیچ کند. نه این پرواز اصلا به انگلیس هم نمی رود تا کروات های صاف اتو خورده برایت خط و نشان بکشند و یا به اروپای شرقی که مردانی با ته ریش بور و نگاه های نوستالژیک تو را یاد غم های پراگی بیاندازند. نه این پرواز عازم آفریقا هم نیست که زلم زینمبوهای زنان سیاهش با تو غریبگی کنند و یا آسیای شرقی که چشم بادامی ها با تعظیم های تصنعی برایت رل احترام بازی کنند! البته این پرواز به کالیفورنیا هم نمی رود اولا سوختش اجازه نمی دهد تا آنجا بپرد، ثانیاً اینقدر وقت نداریم که خرج کلاب های سانفرانسیسکو کنیم. حتما متوجه شده ای که این یک پرواز تفریحی نیست که مقصدش سواحل آنتالیتا و یا دیسکوهای دبی باشد. سفر کاری هم نیست که برود کویت و پدر صاحبش را از گرما در آورد. حوصله داری؟! این سفر، سفر تحصیلی هم نیست که سر از مالزی یا هند در آورد.
اگر طالبی سوار شو. این پرواز می رود به جایی که نه تو می دانی و نه من. شاید آن راه بی سرانجامی که در افسانه ها گویند. البته افسانه ها حرف مفت زیاد می زنند. افسانه اند دیگر. حالا اگر طالبی سوار شو تا برویم. آنجا که کلمات اسم نیستند و اشیا اسم ندارند و غریب ترین بازی آنجا اسم، فامیل است!