سارتر این کتاب را این طور توصیف می کند: "داستان از آن طرف مرز برای ما آمده است، از آنسوی دریا و برای ما از آفتاب و بهار بی سبزه آنجا سخن می راند." شاید منصف ترین ناقدان کامو این کتاب را به نوعی مانیفست پوچ گرایی در ادبیات پس از جنگ بدانند، اما به نظر من کتاب "بیگانه" حرف عمیق تری دارد. ماجرا حکایت مردی الجزایری است که در جامعه ی متجدد شده تحت سلطه ی فرانسه، زندگی می کند. مردی که در اداره کار می کند و فقط کار می کند بدون آنکه هویتی در کارش داشته باشد. کار به شکل روتین و هفتگی است و او بیشتر شبیه ماشینی است که بدون توجه به درونیاتش به کار گرفته شده. داستان با عبارت "امروز، مادرم مرد، شاید هم دیروز، نمی دانم!" آغاز می شود. همان اول کتاب همه چیز مشخص می شود: " از رییسم دو روز مرخصی تقاضا کردم که به علت چنین پیشنهادی نتوانست آنرا رد کند. با وجود این خشنود نبود. حتی به او گفتم: تقصیر من نبود. جوابی نداد" این عبارت به خوبی خشونت و ماشینیزه شدن قهرمان را به نمایش در می آورد. در تمام طول داستان انسانی در مقابل شما قرار گرفته که به معنای واقعی ای با خویشتن بیگانه شده است. این انسان به هیچ وجه بد نیست، جنایتکار نیست، ضد اجتماع نیست ولی در یک کلمه بیگانه است. نه با جامعه اش، بلکه با خودش. تحت نظامی که او را رفته رفته تهی کرده است. بی هدف کرده است. زندگی اش خلاصه می شود در کار، آب پز کردن سیب زمینی برای شام، مشروب خوردن در کافه یک دوست، سیگار کشیدن و گذرانیدن شنبه و یک شنبه با زنی که قرار است با او ازدواج کند! دور و بر این آدم هم پر است از انسان های مسخ شده ای که یکی دلسپرده ی سگش است و دیگری درصدد انتقامی مجهول از زنی که معتقد است فریب کار است! ازخودبیگانگی یا الیناسیون (به انگلیسی: Alienation ) اتفاقی است که برای قهرمان رمان بیگانه رخ داده است. مارکس این واژه را برای توصیف کارگران مزدبگیری بهکار برد که از وضع زندگی راضیکنندهای برخوردار نیستند، چرا که فعالیت زندگی آنها - بهعنوان عامل اجتماعی مولد - خالی از هرگونه کنش یا رضایت گروهی است و هیچگونه مالکیتی بر زندگی یا محصولاتشان ندارند. به وضوح می توان دید که در جوامع رو به متجدد شدن، الیناسیون برای اکثر افراد ساکن در شهرهای بزرگ رخ می دهد. شخص به نوعی با کارش معنا می شود و تمام ماهیتش را در برخورد های اجتماعی از کارش می گیرد. شخص الینه شده هویت فرهنگی، مذهبی، اعتقادی و درونی ترین ذهنیات خود را از دست می دهد و در وضعیتی قرار می گیرد که به وضوح هیچ محرک انگیزاننده ی متعالی نمی تواند او را وادار به رهایی از مسخ کند. کتاب کامو شرح ما وقع و درونیات یک فرد از خودبیگانه است و به نظرم بیشتر اعتراض بر نظامی است که افراد را در جوامع درجه دو (غیر مرتقی و غیر متمدن) تبدیل به موجوداتی بیگانه با خود می کنند.
وَمَنْ یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجًا وَیَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لا یَحْتَسِبُ
و هر کس به خاطر خدا پرهیز کند، خداوند برای او راه خروج از سختی را قرار می دهد و او را از جایی که فکرش را هم نمی کرد روزی می دهد.
من یتق الله یجعل له من امره یسرا
و هر کس به خاطر خدا پرهیز کند، خدا برای او امر راحتی و آسایش را قرار می دهد
ومن یتق الله یکفر عنه سییاته ویعظم له اجرا
و هر کس به خاطر خدا پرهیز کند، خداوند گناهان او را ناپدید می کند و پاداش گرانقدری به او می دهد.
یِا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ إَن تَتَّقُواْ اللّهَ یَجْعَل لَّکُمْ فُرْقَاناً وَیُکَفِّرْ عَنکُمْ سَیِّئَاتِکُمْ وَیَغْفِرْ لَکُمْ وَاللّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِیمِ.
ای کسانی که ایمان آوردید اگربه خاطر خدا پرهیز کند، خداوندبرای شما قدرت تشخیص نیکی از بدی را قرار می دهد و گناهان شما را ناپدید می کند و شما را می بخشد و خداوند دارای کرم و بخششی بسیار بزرگ است
هر آنکه جانب عهد و وفا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد
به خوابی هزار ساله نیازمندم
تا فرسودگی گردن و ساقها را از یاد ببرم
و عادت حمل درای کهنه این دل را
از خاطر چشم ها و پاها پاک کنم ...
مرحوم حسین پناهی
سال های سال است که به دنبال تو
می دوم پروانه زرد!
و تو
از شاخه روز
به شاخه شب
می پری
و همچنان ...
مرحوم حسین پناهی
همچون همینگوی با شیر و خط این اسلحه ناگهان بنگ!
کجا می روی فرانکی در این محشر رسانه های بی رسالت؟
آیا آن را ندیدی که هوای خود را خداوند خود قرار داد؟ آیا تو می توانی نگاهدار او باشی؟ آیا گمان کرده ای اکثر اینان می شنوند و یا فکر می کنند؟ آری اینها مانند حیوانات چهارپا هستند بلکه از آنان نیز راه پست تری پیش گرفته اند.
و کافران به خداوند خود پشت کردند ...
و به خداوند تکیه کن کسی که هرگز نمی میرد ...
دانلود سوره فرقان با صدای ادریس ابکر
تازه امشب آرایش غلیظ را دیدم. کاری از حمید نعمت الله با نوشته ای از خودش و هادی مقدم دوست که به نظرم رنگ هادی در آن پررنگ تر از نعمت الله بود. فیلم با روایتی شهری آغاز می شود که آسیب های اصلی جامعه تهرانی را در بر می گیرد. اعتیاد، ارتباط مجازی، پول و ملغمه ای از امیال و شهوات! تا اینجای اثر انگار همه چیز تکراری است. به نظرم فیلم از دیالوگ حبیب رضایی با موبایل در ون رنگ می گیرد. جایی که می گوید "آره من آنتنم ...." تا آنجا که "خدا حافظ رو بیامرزه". این دیالوگ آنچنان قوی شخصیت پردازی می کند که تا آخر هومن را همینجا می خوانی. آدمی فرصت طلب، نفهم، طلبکار، از خود راضی و صد البته بی اخلاق. به نظرم، این دیالوگ دلچسب یکی از بهترین و خلاصه ترین شخصیت پردازی های سینمای ما در سال های اخیر است. از این جا کنش ها رنگ تازه تری می گیرند. فضای فیلم عوض می شود و حال و هوا متفاوت تر از آنچه در فیلم های اخیر دیده ایم. کنش ها ذهن را به شدت درگیر می کنند و ببیننده انگار دایم در حال تجربه رذیلت های شخصیت هاست. شخصیت هایی -البته به جز "برقی" که فی الواقع حسابش جداست- که هر یک برای رسیدن به مقصودی شخصی به شدت دروغ می گویند. یکی برای ارضای نداشته های مادی اش، یکی برای افتخار به غرور ناجور و پز دکتر بودنش، یکی برای خلاهای شخصیتش و یکی برای تنهایی اش. مجموعه ی این دروغ ها تبدیل می شود به تباهی. تمام شخصیت های دروغگوی فیلم به طرز عمیق تری فرو می روند در چیزی که برای فرار از آن دروغ می گفتند. تا در پایان تنهاتر باشند، بدبخت تر باشند، بی نواتر باشند. بدهای فیلم به خوبی حساب همدیگر را می رسند تا پس از مدت ها در ایران شاهد فیلمی باشیم که در آن منطق شکسپیر حاکم باشد و بتوان معنی آیه "فمن یعمل مثقال ذره شر یره" را دید.
در این میان تنها یک شخصیت است که مقاومت می کند و تفسیرگر نشانه هایی است که برای دروغگوها بی معنی است. "برقی" آدمی که تفسیری شهرفرنگی از زن داشته است حالا به بلایی دچار است که نمی تواند کسی را لمس کند و دایما در جستجوی توبه است. او در سکانس های نهایی فیلم آتش بازی ساحل را درک می کند و می فهمد که دیگر رفتن به سیرک فایده ای ندارد ...
شخصیت های فیلم اگر چه شاید غریب باشند ولی به درون همه ی ما نزدیک اند و زنگ خطرند و هشدارند و ...
زخم هایی که می خورد بر روح،
خاطره، حافظه و درد من بودن
آخ آلزایمر مقدس عشق
ببر از من تو گرد من بودن
فکرهای عمیق بیماری
و شب سرد و درد بیداری
نیستم مرد این همه تردید
نیستم، مرد درد من بودن
تو بهاری، بهار بی پاییز
قصه از ماجرای تو لبریز
این طرف، قصه ای که تکراریست
من و پاییز زرد من بودن
تا فروپاشی ام دو خط باقیست
این دو خط هم که در کف ساقیست
می رود لامپ عمر رو به زوال
در شب تار سرد من بودن
آخ آلزایمر مقدس عشق
شستشو ده مرا به یکباره
غربتم در خودی که از من نیست
غربت منحصر به فرد من بودن
زخم هایی که می خورد بر روح
....