سیب کال

تحمل تراژدی آدم

سیب کال

تحمل تراژدی آدم

قبلا

قبلا تر ها وقتی که بچه بودیم و حالیمان نبود انگار دنیا بهتر بود. نمی دانم چون حالیمان نبود دنیا بهتر بود یا چون قبلا تر بود. مثلا یادم هست که اگر کسی سوار ماشین خفن می شد همه نمی گفتند ای ول دمش گرم. بلکه اکثریت رنج کشیده می گفتند که این بی همه چیز دزد دستش در جیب بیت المال است و قس علی هذه...

اما حالا که در خیابان قدم می زنم اعصابم عصبی می شود! هر چه به نرون های بی چاره ام تسکین می دهم، هر چه می خواهم سطح سروتونین سیناپس های مغزم را بالا ببرم. هر چه  می خواهم هیپوکامپم را بی خیال این ماجراها کنم نمی شود! قیافه ها انگار در کورس عوضی تر شدن کورس گذاشته اند. ماشین ها در مسابقه مرگ شرکت کرده اند و مثل قبایل بی فرهنگ بدوی به جان غنیمت خیابان افتاده اند و فرمالیست های شهر همه میلیاردر شده اند. تبلیغ ها مثل پتک توی سرت می خورند.

با خودم می گویم: جهان جای خوبی نیست. و بعد اصلاحش می کنم: این جهان جای خوبی نیست! به قول سهراب "بدی تمام زمین را فرا گرفت/ هزار سال گذشت/صدای آب تنی کردنی نیامد و عکس پیکر دوشیزه ای در آب نیفتاد.

بعد با خودم فکر می کنم مگر چند درصد از این قیافه های رنگ شده ی تک بعدی سهراب می فهمند؟ یا حتی می خوانند؟ بی خیال. ترجیح می دهم محیط آرامبخش سینما را مثل یک آلپرازولام به رگ روحم بزنم! می روم سینما. این سینمای ما هم همیشه فیلم های از روی پرده جمع شده را نمایش می دهد. "انتهای خیابان هشتم"

بی آنکه به کارگردان و دیگر دست اندرکاران نگاه کنم، چیبس فلفلی ام را باز می کنم و در صندلی سینما فرو می روم. تازه اصم! کارگردان را که می بینم می فهمم چه غلطی کرده ام. یک دانشگاه آزادی مرفه و البته بی درد که دلش می خواهد از قشر پردرد بگوید. آدمی که مطمئنم در تمام عمرش نفهمیده است، قرض یعنی چه! حالا فیلم شروع می شود و بی نظمی فیلمنامه غوغا می کند. کثافت از سر مفهوم فیلم بالا می رود. نمی دانم چه اصراری هست که فقیر ها را این قدر ابله جلوه دهند. این قدر کثیف. حیف نگاتیو، حیف ....

یادم می آید که فیلم ها هم مثل تیم های فوتبال از بودجه ی دولتی استفاده می کنند. جالب است، خنده دار هم هست، پول مان را می گیرند، می برند با آن فیلمی می سازند که به ما (شعور ما، فرهنگ ما، عقاید ما و ...) توهین می کند، بعد دوباره پولمان را می گیرند و آن را نشانمان می دهند. زنده باد گوسفندان قلعه حیوانات!

یاد باد کانیمانگا، خوش به ایام باشو غریبه کوچک، یا حتی همان کلاه قرمزی و پسر خاله

البته یاد حرف های روشنفکران می افتم که می گویند، سینما آیینه تمام قد جامعه است. بلی دیگر این حضرات قیافه که در خیابان ها می پلکند همین فیلم ها را می خواهند.

هنوز جوابم را نگرفته ام. قبلا تر ها که تازه انقلاب کرده بودیم و هر روز شهید می دادیم بهتر نبودیم! قبلا تر ها که اصلا موبایل و ماهواره نداشتیم و الکترون های مغزمان در مدارهای ناجور نمی چرخید چطور!

بیخیال


تا آخر درس شهید

باز باران با ترانه می زند

عشق، آهنگ شبانه می زند

دیو اما کر، در این تفسیرهاست

باز هم نامردمانه می زند


این حکایت، آب، بابای تو است

قصه ی دارا و سارای تو است

ماجرای مرد و باران است و اسب

شرحی از تصمیم کبری تو است


جان پاک ات چون که می رفت از زمین

پیکرت می سوخت در خاک اینچنین

پای مشق ناتمامت خورد مُهر

مُهر آبی هزاران آفرین


با دوصد یاقوت خون پاک یار

دفترم پر گشته از شعر انار

رفته ای و مانده در اوراق ما

شعرهای عاشقان بی قرار


یاد باد آن مِهر های پر امید

"دانش آموزان، کتب، درسی رسید"

کاغذ کاهی و گاهی هم سپید

درس ما تا آخر درس شهید

                                          
                                            به یاد یارانی که به جرم دانستن، رفتند!

سفره خالی

این شعر از من نیست و نمی دانم چه کسی آن را سروده ولی آنقدر هست که در کنج نوشته های وبلاگی ام یادداشتش کنم:

یاد دارم در غروبی سرد سرد

می گذشت از کوچه ی ما دوره گرد

داد می زد: کهنه قالی می خرم

دسته دوم جنس عالی می خرم 

کاسه و ظرف سفالی می خرم

گر نداری کوزه خالی می خرم

اشک در چشمان بابا حلقه بست

عاقبت بر سر زد و بغضش شکست

اول ماه است و نان در سفره نیست

ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟

بوی نان تازه هوشش برده بود

اتفاقا مادرم هم روزه بود

خواهرم بی روسری بیرون دوید؟

گفت آقا سفره خالی می خرید

                                           لا ادری

معجزه خون

و حالا با تمام وجود ایستاده ای و آتشی در چشمانت شعله می کشد که موسی را در طور پا برهنه کرد. ایستاده ای و صدایی در پی زمینه ی ذهنت زمزمه می کند

-  بیابان موعود اینجاست. بیابان موعود بشر اینجاست. اینجاست که نوح کشتی نجاتش را فرو آورد. اینجاست که ابراهیم کارد بر گلوی اسماعیل نهاد. اینجاست که موسی عصایش را بر زمین انداخت. اینجاست که هود و شعیب و سلیمان بشارتش را دادند. اینجاست که عیسی عروج کرد. اینجاسب که محمد (ص) بر کوری امتش گریست. اینجاست که خدا گفت: "مپندارید آنان که در راه خدا کشته شدند امواتند. بل آنان زنده اند و در پیش پروردگار رزق داده می شوند"

صدا شکسته می شود و اشک از گوشه چشمت به زمین می افتد. تمام جهالت قرون تاریخ بشر در پیش رخت صف کشیده است و تو با 72 دوست که شاهد غربت ابوذر بوده اند و نمک پرورده مکتب علی، ایستاده ای همچون روزنه نوری در ساحت ظلمات.

صدا دوباره زمزمه می کند:

- می توانی دعا کنی آنقدر باران ببارد که زمین واژگون گردد و این جاهلان را زیر و رو کند. می توانی دعا کنی که تیغ بر گلویت اثر نکند. می توانی دعا کنی که چوبدست تو اژدها شود و حمیت جاهلانه این قوم بی خرد را ببلعد. می توانی عیسی باشی و عروج کنی و 72 حواریونت بارکش امانتت باشند. اما نه ایستاده ای تا معجزه ای جدید رقم بزنی. تو خون خدایی و خون خدا معجزه اش با خون رنگ می گیرد. تو طوفان به پا می کنی اما نه با ابر که با رگ بریده ی گردنت. تو اژدها می سازی اما نه عصا که با دست بر زمین افتاده بریده ی برادرت.

اینجا صدا در گلو می شکند و زمین بغضش می گیرد. خدا بهترین بندگانش را به میدان آورده تا حماسه ای جاوید رقم بزند. حماسه ای که نه موسی در برابر فرعون ساخت و نه ابراهیم برابر نمرود. این حماسه ای است که تو در برابر جهالت بشری خواهی ساخت نه در برابر بشرهای جاهل و البته باز تو پیروز میدانی و این را می دانی که اگر دست برادرت بر زمین می افتد هزار سال بعد همین دست، مشت شده برابر تانک مرکاوا، آر پی جی می زند و به اذن خدا سحر مدرن قرن جادوگران متجدد را زمین گیر می کند. آری تو همه را می دانی. تو می دانی که خون بهای علی اصغرت را کودکانی خواهند گرفت که امروز زیر پرچم تو سینه می زنند. تو می دانی که زینب های زمان ساکت نخواهند نشست. تو می دانی که این خون امضای سرخی خواهد شد بر اثبات شجاعتنامه قیام. تو می دانی که همچون جدت ابراهیم که بازار بتان را به هم ریخت رسالتی داری تا بت شکن ابدی تاریخ باشی و آزادی خواهان دوران با نام تو بر بت بزرگ جهالت یورش برند.

تو ایستاده ای و لشکری ترحم برانگیز از آنان که نمی دانند جلویت صف کشیده اند. "آیا برابرند آنان که می دانند و آنان که نمی دانند؟"

صدا می گوید:

- مگر ندیدی پیامبران را که همه بر کافران زمان خود پیروز شدند اما هیچ کدام بر جهالت قوم خود غلبه نکردند.

و به یاد می آوری قوم موسی را که گوساله پرستید و قوم عیسی را که خواست بر صلیبش بکشد و قوم ابراهیم را که دوباره بت پرست شد و همه این اقوام که بی هیچ بهانه ای فراموش کردند سنت پیام آوران خود را.

صدا می گوید:

- تو نیامده ای که بر این کافران غلبه کنی، تو آمده ای که این دیو کهنسال جهالت بشری را بر زمین بیاندازی.

پس یک به یک رفقایت به میدان می روند تا هر کدام ضربه ای بزنند بر قامت این غول نا پیدا. و آن سر تو نبود آنجا که از گردن جدا شد که سر همین دیو بی شاخ و دم بود تا مرا امروز 1000 سال بعد از آن واقعه بیدار کند و هوشیار کند و آگاه کند.


و سلام علی من التبع الهدی

بارش عشق

به صحرا شدم، عشق باریده بود

و پا آنچنان که در گل فرو می رود به عشق فرو می رفت

                                                                         بایزد بسطامی

مهمانپذیر شک

آخ حیف از ما که در پیش خدا کوچک شدیم

موقع وصل و رجا، یکباره بیجا دک شدیم


جان پاکان چون عقاب از جسم خاکی پرکشید

ما در این مرداب تن، چون گله ای اردک شدیم


با موبایلی که پر از عکس و کلیپ تازه بود

از تجلی رخش در جام شب منفک شدیم


آخ حیف از ما که در قصه به جای نقش شاه

عاشق نقش غلام و شکلک دلقک شدیم


آتش سینا و کوه طور موسی یاد باد

ما که با سیگار، در به در پی فندک شدیم


ای خوشا آنی که در شهر یقین مسکن گرفت

آخ، حیف از ما که در مهمانپذیر شک شدیم!


                                                               شعر از: خودم


دعا

خدایا کمکم کن تا آدم شوم پیش از آن که در حیوانی بمیرم

خدا مرا به سمت خودت بر پیش از آن که در سنگر شیطان موضع بگیرم

خدایا آزادم کن که سخت در تقید این نفس وانفسا اسیرم



ناگهان اژدها

خوشا به سعادت ساحرانی که حریفشان موسی بود و سرانجام سجده کردند در مقابل عظمت خداوند،

بدون رخصت فرعون!

ببین چطور ما را به جان خودمان انداخته اند، تا این چوب ها و رسن هایمان را مثل کرم های کثیف هی برای هم تکان دهیم،و دائم سجده می کنیم برای فرعون نفس،

بدون رخصت خدا!

پشت در وادی طوی ایستاده ایم و کفش هایمان بوی عرق پا گرفته اند. فراموش کرده ایم که درشان بیاوریم. خودمان را با این مجیک های اسباب بازی سرگرم کرده ایم و یادمان رفته که آنسوی در چوبدستمان ناگهان اژدها می شود.

دارم باور می کنم که اگر کنار محمد نیاستی روبه رویش ایستاده ای. سمت دیگری وجود ندارد.

حتی عشق

غیر از حضور تو هیچ چیز این جهان بی کرانه را جدی نگرفتم

حتی عشق را!

               حسین پناهی

اختلاس

چند وقتی پیش اندر کشوری

واقع در پهنای دور خاوری


اتفاق افتاد، نوعی اختلاس

برده شد کلی وجوه و اسکناس


یک نفر بالا کشید و سیر خورد

پولها را بی شرف، نشمرده برد!


ادامه مطلب ...