سیب کال

تحمل تراژدی آدم

سیب کال

تحمل تراژدی آدم

بی صدای ستاره ها

کسی نیست که صدای ستاره ها را ترجمه کند

گوش می دهم ببینم آیا پرنده ای

با دو بال عجیب

با دو چشم سرخ

و دو ...

نه اینجا هیچ پروازی رخ نمی دهد

پرنده ها اینجا

بال را زینتی می دانند

برای قاب چوبی خالی دیوار

وستاره ها تمامشان لال مانی گرفته اند

گوش می دهم ببینم آیا پرنده ای

آه یادم آمد

اینجا

کسی نیست که صدای ستاره ها را ترجمه کند     

دو نمایش نامه از بیضایی

بهرام بیضایی را می شناسیم . فیلم ساز و نویسنده ای که نمایش نامه هایش هم مانند فیلم هایش در خور توجه اند .

متن کامل دو نمایش نامه از او را  می توانید از اینجا دریافت کنید :  


سمنار :                                                                                                     

http://us.f2.yahoofs.com/bc/42eca09e_2e50/bc/1.doc?bfPqf7CBguWz1x0S

ٍمرگ یزدگرد :
 

 
http://us.f2.yahoofs.com/bc/42eca09e_2e50/bc/2.doc?bfPqf7CBNG_57bS6

گرگ هار/اخوان ثالث/

گرگ هاری شده ام

هرزه پوی و دله دو

شب درین دشت زمستان زده ی بی همه چیز

می دوم برده ز هر باد گرو .

چشمهایم چو دو کانون شرار

صف تاریکی شب را شکند ،

همه بی رحمی و فرمان فرار.

.

.

.

پس این دره ی ژرف

جای خمیازه ی جادو شده ی غار سیاه

پشت آن قله ی پوشیده ز برف

نیست چیزی ، خبری

ور تو را گفتم چیز دگری هست ، نبود

جز فریب دگری .

.

.

.

منشین اما با من منشین

تکیه بر من مکن ای پرده ی طناز حریر

که شراری شده ام

پوپکم آهوکم

گرگ هاری شده ام

 

 

گرگ هار

مهدی اخوان ثالث

 

هندوانه و اتفاق کوچک/داستان کوتاه/

عصر که شد آقا اسماعیل هوس هندوانه خنک کرد . اقدس وقتی هوس آقا را شنید هندوانه را وسط حوض ول و پایش نشست تا خنک شود .

باد می آمد .

جعفر ولی از دیوار همسایه بالا رفته بود و توپش را نگاه می کرد  که درست افتاده بود زیر تنور گلی همسایه . توپ آنچنان چشمک می زد که او تا بفهمد کجاست خود را وسط حیاط همسایه دید . همسایه البته خانه نبود. –این دیگر گفتن ندارد. –

او هنوز به توپ نرسیده بود که چشمش رفت و افتاد به لباس های روی بند و بدون معطلی پیراهن سرخ گل آبی کبری را سوا کرد و خیره شد به آن . باد پیراهن را پر کرده بود انگار خود کبری وسط پیراهن نشسته است . چشم جعفر هم که طاقت این چیزها را نداشت سیاهی رفت و گیج خورد ، جعفر با دست چپش پیراهن را گرفت تا زمین نخورد ولی گیره ی لباس که زور دست جعفر را نداشت سر آخر ولش کرد وسط تنور .

پیراهن روی لبه ی تنور بود که باد دوباره به آن چسبید و با خود بردش !

اکبر پسر بزرگ حاج رضا سوار دوچرخه اش بود و همان وقت که جعفر رفت وسط تنور از سر پیچ کوچه رد شد که یکدفعه چیزی انگار پارچه ایی که به پیراهن می خورد ، روی سرش افتاد و جلوی چشمش را گرفت تا سر آخر اکبر به جای آنکه پیچ کوچه را بپیچد مستقیم رفت و از بختش به جای آنکه صاف برود وسط دیوار ، صاف از در باز خانه آقا اسماعیل رد شد و با پیراهن روی سرش صاف رفت وسط حوض ، صاف روی هندوانه .

اقدس زن آقا اسماعیل زبانش بند آمده بود .

آقا اسماعیل که در ایوان خوابیده بود از سر و صدا پرید بالا و وقتی دید مرد غریبه وسط حوضش افتاده است  و زنش سر باز و رو باز خشکش زده چوب دستش را برداشت و سراغ اکبر رفت . اکبر وقتی اولین چوب را خورد تازه فهمید کجا آمده . پیراهن کبری را از روی سرش برداشت و وسط کوچه دوید . همین وقت آقا مرتضی که همان همسایه بود با وانت سبز سبزی فروشی اش که حالا بچه ها را جای سبزی پشت آن سوار کرده بود و زنش را جای شاگرد جلو ، سر رسید . کبری با یک نگاه به اکبر، خواستگارش را شناخت ولی ناگهان از خودش پرسید پیراهن من دست اکبر چه کار می کند !

نه نه که پیراهن کبری را دست اکبر شناخته بود جیغ کشید .آقا مرتضی وقتی فهمید قضیه از چه قرار است از وانت پیاده شد و دنبال اکبر انداخت .

درست پنج دقیقه بعد اکبر با پیراهن کبری از جلوی جعفر که با دیوار توپ بازی می کرد به دو رد شد و پشت سرش آقا اسماعیل با چوب دستش و آقا مرتضی با یک چپه فحش آبدار بدون آنکه جعفر را ببینند می دویدند .
هندوانه وسط حوض قاچ شده بود !        

                                                       
                                                        هندوانه و اتفاق کوچک
 
                                                                                 امیر حسین قادری   
   
   

پری کوچک غمناک/فروغ فرخزاد/

من

 پری کوچک غمگینی را

 می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد

و دلش را در یک نی لبک چوبی

می نوازد آرام آرام

پری کوچک غمگینی

که شب از یک بوسه می میرد

و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد

                                                         
                                                      فروغ فرخزاد

 

 

انتظار پوچ/شفیعی کدکنی

تو در این انتظار پوسیدی
که کلید رهایی ات را باد
آرد و افکتد به دامانت
 
                                    شفیعی کدکنی



امشب ساقه ی معنی را
وزش دوست تکان خواهد داد
بهت پرپر خواهد شد
ته شب یک حشره
قسمت خرم تنهایی را
تجربه خواهد کرد
داخل واژه صبح
صبح خواهد شد

                                                 سهراب سپهری

همه ی نامها            Tous les noms

اثر ژوزه ساراماگو     Jose Saramago 1999 par

 

کتابی که امروز مورد بحث من است کتاب " همه ی نام ها " اثر " ژوزه ساراماگو " است . قبل از هر چیز چند خط از این کتاب را می نویسم :

 

" تا تنها نشد از جایش تکان نخورد . آن گاه رفت و پلاکی را که مال قبر زن ناشناس بود آورد و روی این قبر جدید گذاشت . سپس پلاک قبر جدید را روی قبر دیگر گذاشت .تعویض صورت گرفته بود ، حقیقت مبدل به دروغ شده بود . در هر حال خیلی احتمال داشت که فردا صبح چوپان بیاید و قبر جدید را که دید پلاک آنرا بیرون بیاورد و بر روی قبر زن ناشناس بکارد . فرضیه طنز آمیزی که طی آن یک دروغ با تکرار خودش به حقیقت مبدل می شود .  بازی های تصادف بی پایانند. آقا ژوزه به سوی خانه اش برگشت . در سر راه وارد یک قنادی شد . یک شیر قهوه با یک نان تست خورد . دیگر گرسنه اش نبود . "

 

قهرمان اصلی مردی است 52 ساله به نام آقا ژوزه که بارزترین خصوصیت او تنهایی وی است . او منشی دون پایه ی اداره بایگانی کل سجل احوال است و در خانه ای زندگی می کند که اتاقی است درست چسبیده به اداره و دری فراموش شده بین این اتاق و بایگانی قرار دارد که همیشه قفل است . آقا ژوزه طبق انگیزه ی غریب تصمیم می گیرد در را باز کند و با مدارکی که در بایگانی موجود است به جمع آوری کلکسیونی از برگه های تولد و مرگ اشخاص معروف بپردازد . اما این عمل یعنی باز کردن در و پا گذاشتن در بایگانی در زمان تعطیلی و بدتر از آن خارج کردن اسناد از بایگانی در نظامی که ساراماگو در داستانش ساخته است امری غیر قانونی و نابخشودنی است . به هر حال انگیزه ی او آنقدر قوی است که در برابر تمام ترسش – از ترس از تاریکی و ارتفاع گرفته تا ترس از اخراج – بیاستد و کارش را شروع کند . اما داستان هنوز شروع نشده است . تا اینجا تصاویری ساخته شده است از دنیایی که زنده ها و خاطره ی مرده آنرا تشکیل داده اند . دنیایی سخت و ماشینی که نام ها بیشتر از خود آدمها در آن مهم هستند .

اصل داستان از هنگامی آغاز می شود که برگه ایی متعلق به زنی ناشناس بر اساس یک تصادف یعنی چسبیدن به برگه ی یکی از آدم های مهم ، اشتباها وارد خانه ی آقا ژوزه می شود . زنی سی و چند ساله و مطلقه ، این ها همه ی خصوصیات ثبتی اوست . اما چیزی که در کاغد ثبت نیامده این است :  زنی سی و چند ساله با گوشت و پوست که زنده است و زندگی می کند . دارای احساسات است ، می شود عاشقش شد ، می تواند عاشق شود . او زنی است که زنده است .

آقا ژوزه با فهمیدن این نکته کار کلکسیون را رها می کند و به دنبال زن می رود . اما خارج از خط های معین شده حرکت کردن جراتی می خواهد که فقط با انگیزه ای فوق العاده قوی می توان آنرا به دست آورد .  تا پایان کتاب شرح جستجوی او برای پیدا کردن زن را می خوانیم .

آدمها در این کتاب همه تنها هستند . از شخصیت اصلی که یک منشی دون پایه ی بی دست و پا است گرفته تا بایگان کل . زندگی آنان طوری طرح ریزی شده که تنهایی تکیه لاینفک آن تلقی می شود . اما آقا ژوزه تسلیم این واقعیت تلخ نمی شود . او با آنکه از معاونین و ناظران دون پایه تر است ولی دست به کاری می زند که آن ها به فکرشان هم خطور نکرده است ، از نام ها فراتر می رود و در ورای آن ، خود انسان را جستجو می کند .او با تمام وجود به جستجوی زن ناشناس می رود و در راه بارها مرتکب جرم هایی می شود که در درجه اول مضحک و در درجه ی دوم غمناک است . این جستجو تا جایی است که او می فهمد زن مرده است یعنی خود کشی کرده است . سوالی که پیش می آید این است . آیا همه چیز تمام شد ؟!

زن دوباره تبدیل می شود به نامی روی کاغذ ؟

در این میان بایگان کل است که از همه چیز خبر دارد . در جایی که آقا ژوزه کاملا مخفیانه عمل می کند رییس مثل سایه ایی آقا ژوزه را تعقیب می کند . و در پایان جایی که آقا ژوزه جستجو را تمام شده می داند وقتی از قبرستان ، والدین وحتی آپارتمان زن هم نا امید می شود اوست که به آقا ژوزه می فهماند حتی مرده را هم می توان بین زنده ها بازگرداند و او هویت بخشید . به شرطی که همه ی مدارک مرگش را برای خودت نابود کنی !

قطعه ای که در آغاز این مقاله از کتاب نوشته ام متعلق است به نسخه ای از کتاب ، ترجمه ی آقای عباس پژمان وحکایت زمانی است که آقا ژوزه پس از طی شبی در قبرستان ، در قطعه ی خودکشی کرده ها و بر مزار زن ناشناس با چوپانی روبرو می شود که اعترافی شگفت می کند او بیان می کند که شماره قبرها را با هم عوض می کند . البته فراموش کردم بگویم قبرها اینجا فاقد سنگ نوشته و اسم هستند ، تنها شماره ای روی پلاکی آنها را مشخص می کند و آن جاست که آقا ژوزه در می یابد قبر زن ناشناس قبر ناشناس دیگری است .

 

            

    

   

 

شب وقتی مشد حسین از تاریک کوچه در آمد و به لامپ خاک گرفته حمام رسید ، ربابه خانم با آستین ورکشیده برای شام آقا مرتضی گوشت و لوبیا می کوفت ، که ناغافل جعفر با رنگ پریده دوید وسط حیاط و با نفس بریده داد زد :

-         نه نه ، نه نه ، صغرا رو عقرب زد . نه نه ، ترو روح آقا بدو ،صغرا ، صغرا ...

مش حسن که سیاه پوشیده بود سوار گاوش شده بود و تو کوچه ها پرسه می زد که یکهو شنید  " یکی رو عقرب زد. " برای همین جلد با پشت پایش به حیوان و کوبید و گاو همین که پیام مشد حسن را دریافت کرد نعره ای کشید و چهار نعل شد . مشد حسین هم درست در همان لحظه اسکناس صد و بیست و هفت هزار تومنی را کف دست حمومی گذاشت و از او کرم تمیز کننده خواست که حمومی فی الفور امر عالی را مطاع آمد .

صغرا یک ریز جیغ می زد و عقرب هم زیر آجر افتاده مرده بود . نهنه التماس خدا را می کرد و همه ایستاده ، جم نمی خوردند و راه نمی دادند و ...

ولی ناگهان کسی از پشت صفوف مردم ایستاده با گاوی که چهار نعل میدوید نزدیک شد و حصار آنان را شکست و به دخترک رسید و او را از دست مادرش گرفت و تند به سمتی نا معلوم یورتمه رفت .

هیچ کس تا دو ساعت بعد یعنی وقتی که گاو مشد حسن و مشد حسن و دخترک با آن سرعت عجیب و غریب به مشد حسین که تازه از حمام در آمده بود کوفتند خبری نداشت و بعد از آن هم دوباره خبری به دست نیاورد .

چون مشد حسن جلد خود را و دخترک را و البته گاو را جمع و جور کرد و دوباره یورتمه رفت . 

صبح مردم یک تابوت کوچولو را در قبرستان شهر کنار یک تابوت بزرگ گذاشته بودند . دختر بچه ای که جای عقرب گزیدگی روی گردش مانده بود در تابوت کوچک و مردی که همه جایش تمیز شده بود در تابوت بزرگ خوابیده بودند .

می گفتند مش حسین از حمام که در آمد سکته کرد و هیچ کس نمی دانست که در اصل مشد حسین با گاوش به او کوفته بود و در رفته بود .

حالا مشد حسن با گاوش و صغرا که می خندید جای دوری رسیده بودند . لابد تا الان آقا مرتضی هم گوشت و لوبیا را خورده بود و ربابه خانم هم آستین هایش را پایین کشیده بود .

لامپ بالای حمام با تمام گرد و خاک روی تنش هنوز کورسویی می زد .

مرگ ساده دخترک

امیر حسین قادری

زمستان 83

چند ثانیه مکث

ما با یک سماور برقی متمدن شدیم

و یاد گرفتیم بگوییم

                         - مرسی عالیجناب

و امسال سال قحطی عاطفه بود

سالی که آخرین بازمانده های انوری

دیوان شان را چاپ کردند

و رفوزه های هنری

با تک ماده ی دیپلم افتخار قبول شدند

و هیچ کس به ریش داران بی ریشه نگفت

                                 بالای چشمتان ابروست

شعر از : علی رضا قزوه

(در روزگار قحطی وجدان)