گفتم: نوآوری؟
گفت: نه
گفتم: پست مدرنیزم؟
گفت: نه.
گفتم: پس چی؟
گفت: چیزی شبیه زندگی
گفتم: ولی زندگی دیگه جا افتاده.
هی با موبندش ور می رفت. مو بند رو گرفته بود بین دندوناش و مثل بازیگران تئاتر کلاسیک زانو زد و گفت:
چشم اگر باز کنیم، چیزی خواهیم که تا حالا ندیده ایم .
گوش اگر فرا دهیم، چیزی خواهیم شنید که تا حالا نشنیده ایم.
راه اگر برویم، راهی خواهیم رفت که تا حالا نرفته ایم.
رنگی نو، حرفی نو، راهی نو.
چقدر شبیه مادرم شده ام. چرا نمی شناسی ام؟ چرا نمی شناسمت؟ می دانم مرا نمی شنوی و من این را از سیبی که از دستت افتاد فهمیدم. دیگر به غربت چشمهایت خو کردم و به دردهای باد کرده ی روحم که از قاب تنم بیرون زده اند.
با تو ام بی حضورتو. بی منی با حضور من. می بینی تا کجا به انتحار وفادار ماندم تا دل نازک پروانه نشکند.
همه ی سهم من از خود دلی بود که به تو دادم و هر شب بغض گلویت را در تابوت سیاهی که برایم ساخته بودی گریستم و تو هرگز ندانستی که زخمهایت زخمهای مکررم بودند. نخ های آبیم تمام شده اند و گل های بقچه چهل تیکه ی دلم ناتمام ماندند باید پیش از بند آمدن باران بمیرم.
از کتاب چیزی شبیه زندگی/ مرحوم حسین پناهی
پ.ن: یک فاتحه برای روح بزرگش
من در این پنچره گله به چرا بردم توچی؟
:(خدا بیامرزدش!
مرسی که ازش نوشتی
سر شوق آمدیم!
دستمریزاد از این انتخاب!
واقعاْ زیبا بود . یاد حسین در دل ...
به روزم
و چقدر مبهم است خاص بودن و خاص زیستن و
خوردن سیب کال
ای بابا
واقعا روح بزرگی داشت...حیف که زود پر کشید...
به منم سر بزن..نظراتم بگو..خوشحال میشم
به زودی همه در زیر خاک خواهیم خفت
خاکی که به هم مجال ندادیم تا دمی به روی آن بیاساییم