سیب کال

تحمل تراژدی آدم

سیب کال

تحمل تراژدی آدم

الا یا ایها الساقی !

۱۳ قرن پیش یزید بن معاویه (لعنه الله علیه) همان که امروز در تاریخ از دشمنان درجه یک حق محسوب می شود احتمالا در حالی که سرگیجه ی خماری آزارش می داد بر صحفه ای از دفتر شعرش نوشت :

انا مسموم ما عندی بتریاق و لا راقی

ادر کاسا و ناولها الا یا ایها الساقی 

۶ قرن بعد حافظ (علیه الرحمه) همان که امروز لسان الغیبش می خوانند در حالی که احتمالا شور مستی در اوجش آورده بود نوشت :

 الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها  

حافظ معتقد بود که در جهان هستی کیمیایی وجود دارد که به اشاره ای باطل را حق می کند. شاید او اسم آن کیمیا را عشق گذاشت ! این کیمیا علی رغم آنچه که حکما به دنبالش بودند از همان روز اول خلقت میسر و در دسترس بوده است و هیچ گاه بعید جلوه نکرده است . ما نمونه های اعجاز آنرا بسیار دیده ایم و شنیده ایم . مثلا حر بن ریاحی (رحم الله علیه) در یک آن قطره ای از همین بر روحش چکید که به جای آنکه شمر شود یا خولی شود شد حر ؛ اسوه ی آزادگی.

حافظ یک قطره از همین کیمیا را بر بد مستی یزید ریخت تا از همان شور عشق ربانی حاصل کرد .

۱۳ قرن بعد یعنی امروز از اتاق بغلی مان در خوابگاه صدای نوحه ای می آمد که بیشتر به شرح عشق به حسین(علیه السلام) می آمد تا غم نامه برای مرگش . وقتی دل دادم دیدم کویتی پور است که دارد برای حسین می خواند :

الا یا ایها الساقی ....

این شعر حافظ ترجیع بند عشق نامه اش بود  و آنوقت تازه فهمیدم حافظ چه بلایی بر سر یزید آورده است . شعر یزید همان دشمن درجه یک بیعت با حسین(علیه السلام) را تبدیل کرده به ندایی در راه بیعت با حق با حسین (علیه السلام)

      

سنگ بندی و سگ آزادی

شیخ اجل سالها پیش وضعیت دراماتیکی را توصیف کرد که در آن مردی را خلع جامه می فرمایند و  در سرمای برزن رها می کنند . سگی ولگرد او را نشان می کند و عرض واق واق می نماید . مرد بی دفاع به غریزی ترین شیوه دفاع بر می آید که سنگی بپراند اما سنگ بر زمین چسبیده است و حال جدا و پرتاب شدن ندارد . می گوید چه جبار مردمانند سگ را گشوده اند و سنگ را بسته !

  حکایت  انرژی هسته ای ما شده همین ماجرا . ما در اندیشه ی جدا ساختن سنگیم و دشمنان بی مدارا و دوستان بی مروت در طلب رم دادن سگ . تا این میان سنگ به دست ما جدا شود یا پاچه به دهان سگ خدا عالم است !   

کلاغ زبان بسته/داستان کوتاه/

هر کس هر چه می خواهد بگوید ولی هنوز کلاغ سر چینه نشسته بود که مش حسن با چرخ قراضه اش از دالان تنگ خانه اش گذشت و وارد حیاط شد . این را البته هیچ کس جز خدا و خود مش حسن و من که این قصه را می نویسم شاهد نیست . حالا شما می خواهید باور کنید ، نمی خواهید باور نکنید .

یاور جوانی که تازه یاد گرفته بود پشت لبش را با مداد رنگی آبجی کوچکش رنگ کند سر محل دید می زد و زنجیر تاب می داد که چشمش به جعفر افتاد که پا برهنه دنبال گربه انداخته بود .

اقدس زن دوم مش حسن کشک ها را در مجمعه ی مسی زیر آفتاب پهن کرده بود و رفته بود ختم قرآن . هنوزاقدس از سر محل رد نشده بود که یاور دم گوش جعفر چیزی پچ پچ کرد ، گربه که فکر می کرد هنوز جعفر دنبالش است از دیوار بالا رفت ولی چون یک پر سبیلش را گلنار ، همان آبجی کوچک یاور، برای کاردستی مدرسه اش کنده بود ، تعادلش را از دست داد و افتاد وسط مجمعه مسی اقدس خانوم تا همه ی کشک ها پخش و پلا و گربه مال شود . کلاغ از روی دیوار شاهد جنایت گربه بود ولی زبان بسته زبان نداشت .گربه وقتی اوضاع را ناجور دید کشکی به دهان گرفت و زودتر از آنکه هر کس بتواند فکرش را بکند از راهی که آمده بود در رفت .

هرکس هر چه می خواهد بگوید ولی هنوز کلاغ از سر چینه جم نخورده بود که مش حسن با چرخ قراضه اش از دالان تنگ خانه اش گذشت و به کشک های پخش و پلا رسید . مش حسن نگاهی به اطراف انداخت و تا چشمش به کلاغ افتاد ، قلوه سنگی را به طرفش پرتاب کرد . او مطمئن بود که کار کلاغ است . کلاغ ولی هر چه قارقار کرد نتوانست منظور اصلی خودش را بفهماند . مش حسن هم که گوشش از این قار قار ها پر بود آن را بدهکار نکرد و بلا درنگ سرکوچه پیش یاور و جعفر که هنوز در گوشی حرف می زدند رفت و چیزی به زمزمه به آنها گفت . کلاغ تصمیم گرفت فرار کند ، ولی دیگر دیر شده بود .

...

شب از لابلای نور گرد گرفته چراغ برق کوچه دو هیبت ظاهر شدند . یکی جوانی که پشت لبش را انگار با مداد رنگ سبز کرده بود و تنفگ ساچمه اش را به شانه انداخته بود و یکی پسری که پا برهنه بود و پلاستیکی به دست داشت که کلاغی که تیری به جایی نزدیک قلبش خورده بود ، در آن مرده بود .

گربه بالای دیوار در حالی که چرت می زد صدای پای دو رهگذر را شناخت . اقدس داشت کشک می سایید و دویستی را که مش حسن داده بود تا به بچه ها عوض کلاغ بدهد لای پیراهنش گذاشته بود .

 مش حسن راحت خوابش برده بود .

 

                                                                                       کلاغ زبان بسته

                                                                                        

                                                                                        امیر حسین قادری    

قصیده ی ۶ بیتی

قد بعضیا بلنده ، موی بعضیا کمنده

یکی بینیش رو بریده ، یکی ابروهاشو کنده

 

توی بازار پا بذاری همه نو رقم ردیفه

آقا معذرت می خوام من ، عاشقی کیلویی چنده؟

 

قفس و قفس به دوشی ، هوس و هوس فروشی

بیا آقا بی خیال شو ، توی شهر بی پرنده

 

یه دونه تابلوی آبی ، راه آسمون رو می گفت

سگ بگیره پای دزد و که دیشب تابلو رو کنده

 

عسل چشمای ماهت ، حیف که مال رنگ لنزه

اونجورام فرقی نداره واقعیش با چشم بنده

 

با موبایل طرح آخر ، با تریپ " اِ وا خواهر "

پشت پا زدیم به دنیا ، محض شوخی محض خنده

 
                                                            شاعر:خودم !
 

 

 

 

  

  

توصیه های سیاه سفید

سر پیچ جوانی تان حتما بپیچید و گرنه به بی راه ای می روید که نه سر دارد نه ته !

اگر خرتان از کرگی دم نداشته است فکر نکنید اگر حالا موهایش را دم اسبی ببندید عقده های کودکی تان جبران می شود .

در جایی مثل عشق که ازدحام تو خالی غوغا می کند صبر کنید همه بروند بعد آهسته آهسته وارد شوید

اگر سهمتان از زندگی تماشای زنی است که موهایش را پشت سرش بسته است و در بالکن تنهایی خانه اش نشسته است . چشم هایتان را ببندید و بی خیال سهمتان شوید .

 

این ها یافته های من از چیزی است که زندگی کرده ام .

 

ادبیات روسیه ( قسمت سوم )

 

 

به آخرین قسمت از سه قسمتی ادبیات روسیه رسیدم . 

میخاییل بولگاکف (1891-1940)

آثار: برف سیاه – گارد سفید –  دل سگ  و مرشد و مارگاریتا .....

 

... او در ماه فوریه ی 1940  پشت آخرین عکسش که در آن عینک دودی به چشم دارد نوشت :

" به همسرم النا سرگیوونابوگاکووا

من این عکس را تنها به تو دوست و همراهم تقدیم

می کنم.

غمگین نباش که چشمانم چنین تاریک اند

آنها همواره توانستند حقیقت را از دروغ باز شناسند. "

 

خوب بولگاکف را کمتر از آنکه باید می شناسیم . مردی که عمرش را در نبرد با سانسور سپری کرد .

فرض کنید شما به جای او بودید . نویسنده اید  و بیست سال از عمرتان را صرف نوشتن یک داستان کرده اید . شما مطمئن هستید که اثرتان یک شاهکار تمام عیار است . اثری که می تواند دنیا را تسخیر کند . این آخرین کتاب زندگی شماست . آخرین صفحه هایی که با آنها زندگی کرده اید و حالا کمترین خواسته شما این است که چاپش کنید . اما حکومتی وجود دارد که ذاتا مخالف است . تفتیش آنقدر آنجا ریشه دوانده است که حتی خیال نیز ممنوع اعلام می شود . در این ادبیات جایی ندارد . حالا چه کار باید بکنید . نسخه ی دستنویس کتابتان را در بخاری دیواری بیاندازید و بنشینید و به همه چیز دنیا از شیطان گرفته تا آدم بخندید . این کاری است که بولگاکف انجام داد . او آخرین اثرش مرشد و مارگاریتا را که بعدا به اعتقاد خیلی از چیز بلدها و منتقدین به عنوان شگفت انگیزترین اثر ادبی جهان معرفی شد و همه ی زبان های مرده و زنده دنیا آنرا پذیرای ترجمه شدند ، داخل آتش انداخت .

بعد از مرگش زنش نسخه ای از آن کتاب را که برای خودش نگه داشته بود چاپ کرد .

در تمام مدت زندگی بولگاکف این شعر سهراب سپهری مصداق داشت که میگوید : " پس چه باید بکنم / من که در لخت ترین موسم بی چهچه سال/ تشنه زمزه ام . "

بی شک اگر بولگاکف در فرانسه زندگی می کرد الان از" دوما" خیلی مشهورتر بود .

بولگاکف را آنقدر تحت فشار گذاشتند تا یاد گرفت چطور با طنز انتقام بگیرد اصلا خاصیت نظام های دیکتاتوری همین است . نویسندگانش یا برده میشوند و آرام یا سرکش و شهر آشوب . بردگی اش مدح است و سرکشی اش طنز .  به زحمت می توان اثری پیدا کرد که هم یک کمدی تمام عیار باشد هم یک تراژدی بی نقص و هم یک اثر کاملا به روز و سیاسی . آثار بولگاکف جمع این هر سه است . در دل سگ همه ی انها یک جا هست . در برف سیاه هم همینطور . مرشد و مارگاریتا را تا نخوانی ندانی !

شیطان فاوست گوته مدرن تر شده کت و شلوار می پوشد و مثل یک پروفسور خارجی در خیابان های مسکو قدم می زند . شیطان آمده است که انتقام بگیرد . از کمونیست هانی که با نفی وجود خدا منکر وجود او هم شده اند . نه نترسید ، شیطان مرشد و مارگاریتا اهل حال است . از آن شیطان های  وحشتناک آدم خوار فیلم های هالیوودی نیست . او هم مثل بقیه بنده ی خداست و ترجیح می دهد انتقامش را با خنده از همه بگیرد .

چنین خیال انگیزی ، شخصیت پردازی و داستان سازی ، رعایت همه چیز : طنز ، ادب ، غم ، درد و ... تنها از عهده یک نفر بر می آید . یک روسی به نام میخاییل بولگاکف .

بولگاکف پزشکی را رها کرد و به عنوان یک نمایش نامه نویس شروع به کار کرد . اما همه آثارش یا سانسور شدند یا بی مجوز اکران ماندند.

در دومین اکران گارد سفید او صفی به طول چندین هزار نفر پشت در عمارت تئاتر مرکزی مسکو تشکیل شد . واستالین وقتی از موضوع آن نمایش ( نمایش در مورد جنگ گارد سلطنتی روسیه وگارد سرخ انقلابی که کمونیسم را روی کار آورد بود ) مطلع شد سریعا دستور لغو آنرا صادر کرد .

بقیه آثار او هم سرنوشتی مشابه داشت .

آخرین رمان نویس کلاسیک روسی که می توان او را در خیل کسانی چون داستایوسکی قرار داد بولگاکف بود . او هیچ وقت تسلیم نشد و همانطور که در آغاز این نوشته آمده است . چشمانش همیشه  کاشف حقیقت بوده اند . 

 

     

 

 

 

 

 

صبر

صبر می کنم هنوز
پشت این دری که بسته است
در خیال غوطه می خورم
ببینم آن کسی که نیست
در کدام شهر آرزو نشسته است

                                         شاعر : خودم !

ادبیات روسیه (قسمت2)

 

 

شاید پرداختن اینگونه به ادبیات بزرگ و ارجمند روسیه ظلم باشد . چون من این جا از تمام نویسندگان و شاعران روسیه فقط سه نفر را انتخاب کرده ام . ولی آنچه که برای من مهم است مثل هر خواننده ی دیگری سهم " من" از این ادبیات است . نمی شود گفت آثار چخوف ، پوشکین یا تلستوی  ارج کمتری از آثار داستایوسکی دارند .این قضاوت اشتباه محض است . من فقط در این جا به آنچه خودم پسندیده ام پرداخته ام .

امروز :

 

ایوان تورگنیف(1883-1818)

آثار: رودین(1855) – آشیانه نجبا (1858) – قبل از ماجرا(1859) – پدران و فرزندان(1861) -  یادداشتهای یک شکارچی و زمین بکر(1868)

 

برخی تورگنیف را با اخلاق ترین نویسنده روسیه می دانند . او یک نجیب زاده بود . نجیب زاده ای که قلم می زد و به همین خاطر پایبندی به اخلاق همواره در همه ی داستان هایش نمود واضح دارد . حتی در جای هایی از داستان که قلم محتاج پرده دری ست او چنان مهار قلم را در دست می کشد که بدون لطمه خوردن به داستان حرمت های اخلاقی کاملا رعایت می شود . عشقی که در داستان او مطرح می شود کاملا دور از زمین و کاملا خدایی است . آنچنان که در قبل ماجرا ما با عشقی مواجه می شویم که کاملا خواننده را متحیر می کند . عشقی جذاب شیرین و در عین حال پاک و ساده .

تورگنیف اگر نجیب زاده بود ولی همواره به عنوان یکی از مخالفان اختلاف طیقاتی نظام روسیه تزاری به شمار می رفت . خاطرات یک شکارچی نمود بارز این اعتراض به شمار می رود . در این کتاب آنچنان به درد های طبقه ی فرودست و بی تفاوتی طبقه فرادست پرداخته شده است که اگر نگوییم تکان دهنده است ،بسیار تاثیر گذار است .

در مجموع اگر دوران تبعید را از زندگی تورگنیف حذف کنیم میتوان گفت که او زندگی آرامی را داشته است. داستایوسکی درباره او می نویسد : " شاعر ، با استعداد ، نجیب زاده ، ثروتمند، زیرک و بافرهنگ من نمی دانم که طبیعت چه چیزی را از او دریغ داشته است . "

اما نکته جالب اینجاست که ائ با همه ی این اوصاف هیچوقت عشق نویسندگی را با هوس نویسندگی عوض نکرده است . اگر نویسنده شده است به خاطر عشقش بوده نه هوسش .

از تورگنیف چیز زیادی نمی دانم ولی خوب می دانم آنچه در کتاب های وی بارز و مشخص است صداقت و پاکی مطلب است . صداقت در بیان و پاکی در فکر .

برخی او را فیلسوف می دانند . حتی جایی خواندم که پدران و فرزندان نخستین اثر اگزیستانسیالیستی عصر نوین به شمار می رود . اما آنچه واضح است این است که ادبیات بالاتر از فلسفه و سیاست برای تورگنیف مطرح بوده و او پیش از آنکه بخواهد کتابی فلسفی تحول دهد یک رمان نوشته است .

  

 

از حکایت من و ثانیه ها

هنوز ثانیه ها تکرار مکرر هر روز اند

و هنوز ثانیه ای نیست که صدای پای تردید

نیاید از گذر آرام تاریکش .

بیا تا برای عبور از شاهراه زندگی

به چشم های بسته ام اعتماد کنم ، من

من که سر پیچ جوانی تند رفتم  و چپ کردم

و جنازه ام را لابلای کتابهای کودکی ام پیدا کردند

هنوز ثانیه ها مرا و مرگ را به بازی گرفته اند

و برای پریشانی پنهان مردی به نام من

هنوز تمامشان

- ثانیه ها را می گویم -

زبان در می آورند  

تا بدانم چقدر در خور تمسخرم

 

بیا تا دیگر برای هیچکس نگویم

چقدر ثانیه ها بی رحمند

 

 

 

 

ادبیات روسیه (قسمب اول)

 

 

می خواهم کمی به ادبیات روسیه بپردازم . ادبیاتی پر جان و پر مایه که به تعبیر شخصی من اثر گذارترین ادبیات دو سده ی اخیر جهان بوده است . از این بین سه نویسنده را که بیشتر می پسندمشان انتخاب کرده ام  و از هر کدام چند خطی می نویسم :

فئودور داستایوسکی

ایوان تورگنیف

میخاییل بولگاکف

در قسمت اول می پردازم به :

          فئودور داستایوسکی(1821-1881   مسکو)

شماری ازآثار او : برادران کارامازوف – جنایت و مکافات – قمارباز – ابله – خاطرات خانه ی اموات و ....

 

داستایوسکی را قبل از آنکه نویسنده بدانم ، انسان شناسی می دانم که انگار تمام زندگی اش را وقف شناخت بشر کرده است . این امر در نگاه موشکافانه ی او به انسان و زندگی اش در یکایک داستان های او شفاف و روشن پیداست .

فئودور داستایوسکی  که با مرگ به طورکاملا جدی در 22 سالگی مواجه شد و تقدیر مرگ  با چوبه ی دار حکومت پترزبورگ را در آخرین لحظات با 5 سال زندگی در سیبری برایش معاوضه کرد . خوب فهمید مرگ و زندگی یعنی چه ! و این معرفت او را بدان جا رساند تا بی تمسک به کذب و ریا و فحشا ، آثاری بنویسد که هم در زمره ی اخلاقی ترین آثار ادبی جهان قرار گیرد و هم در حیطه ی جذاب ترین آنها  و  از این حیث می توان او را در زمره مردان و زنانی دانست که راه پیامبران را در عصر نوین  ادامه دادند ، بدین خاطر است که داستان های داستایوسکی گرچه گاهی دور می افتد از اصل خویش ولی همواره هسته ای دارد که دعوتی است به جانب حقیقت و راستی .

اما قهرمانان داستایوسکی همه شمه ای دارند از شخصیت های پیدا و پنهان خود او . مردی چون داستایوسکی را اگر دارای شخصیتی ثابت بدانیم اشتباهی فاحش را مرتکب شده ایم . رذیلت ها و فضیلت های او مجموعه ای می سازد که در بازه ی " راسکلنیکوف " قاتل داستان جنایت و مکافات و" آلیوشا " شبه قدیس کتاب برادران کارامازوف ، قرار می گیرد و شاید این تضاد و دو پارگی شخصیت او را و داستانهایش را چنین سخت بار آورده ، سخت هم  در معنای مشکل و هم در معنای قوی . خود داستایوسکی معتقد است که انسان ها هر چه بیشتر رنج کشیده باشند ، خوبتر اند و این حقیقتی است که هر کس رنج کشیده باشد به راستی بر آن واقف است . او می گوید سرمایه ی انسان رنج هایی است که کشیده است و این است که می بینیم اکثر قهرمانان او آنقدر سرمایه ی رنج در کوله بار خود دارند که با همه ی فقر ظاهری استغنای باطنی را لحظه ای از کف نمی دهند . شاهزاده میشکین قهرمان اصلی ابله نمومه بارز این قهرمانان است . داستایوسکی بشر را همواره بر لبه ی تیغی می بیند که بین رستگاری و عذاب کشیده شده داستان او نیز همچون نمایش نامه های شکسپیر بیان کننده ی این قانون لا یتغیر هستی است که گندم از گندم بروید ، جو ز جو .

از لحاظ ادبی می توان او را نابغه ای در ارتباط بخشیدن بین تراژدی و کمدی دانست . -تحمل تراژدی را من کمی هم از داستایوسکی یاد گرفتم .- او غیر از این در شخصیت سازی ، بیان روحیات بشری و نحوه شرح و بسط وقایع استاد مسلم است . ولی توصیف را چندان رعایت نکرده است .

در مجموع میتوان داستایوسکی را یکی از بزرگترین نویسندگان روسیه و تبعا جهان دانست . اگر کتابی از او نخوانده اید حتما بخوانید .