سیب کال

تحمل تراژدی آدم

سیب کال

تحمل تراژدی آدم

پرواز 777

اگر طالبی سوار شو. این پرواز 777 به مقصد ...  این پرواز نه به فرانسه می رود که مسافرانش را از بوی عطرهای خیابان شانزلیزه بشناسی و نه به آلمان که زمختی کلمات مسافران بورش غربت را برایت کادوپیچ کند. نه این پرواز اصلا به انگلیس هم نمی رود تا کروات های صاف اتو خورده برایت خط و نشان بکشند و یا به اروپای شرقی که مردانی با ته ریش بور و نگاه های نوستالژیک تو را یاد غم های پراگی بیاندازند. نه این پرواز عازم آفریقا هم نیست که زلم زینمبوهای زنان سیاهش با تو غریبگی کنند و یا آسیای شرقی که چشم بادامی ها با تعظیم های تصنعی برایت رل احترام بازی کنند! البته این پرواز به کالیفورنیا هم نمی رود اولا سوختش اجازه نمی دهد تا آنجا بپرد، ثانیاً اینقدر وقت نداریم که خرج کلاب های سانفرانسیسکو کنیم. حتما متوجه شده ای که این یک پرواز تفریحی نیست که مقصدش سواحل آنتالیتا و یا دیسکوهای دبی باشد. سفر کاری هم نیست که برود کویت و پدر صاحبش را از گرما در آورد. حوصله داری؟! این سفر، سفر تحصیلی هم نیست که سر از مالزی یا هند در آورد.  

اگر طالبی سوار شو. این پرواز می رود به جایی که نه تو می دانی و نه من. شاید آن راه بی سرانجامی که در افسانه ها گویند. البته افسانه ها حرف مفت زیاد می زنند. افسانه اند دیگر. حالا اگر طالبی سوار شو تا برویم. آنجا که کلمات اسم نیستند و اشیا اسم ندارند و غریب ترین بازی آنجا اسم، فامیل است!

تلفیق

تلفیق می کنی. راه را با ام پی تری پلیر، شام را با سریال، عشق را با وسوسه، خواب را با دیازپام و با اعجاب نگاه می کنی به من، که نه این را فهمیده ای نه آنرا!

فرانکی می دانی کجای جاده را اشتباه پیچیدی؟ آنجا که تابلو زده بود غربت هزار کیلومتر! و تو نمی دانستی که غربت هر کس با دیگری فرق می کند.

به پلور که می رسی،اگر هوا صاف باشد، دماوند را می بینی که ایستاده است، آرام. فرانکی تو ندیدی پیرمردی را که با تعجب به پشت هزاری نگاه می کرد و با شعف قرینه اش را در دماوند واقعی جستجو می کرد. آخر تو فرانکی سوار شاسی بلندت بودی و به چشمت عینک بود و عینکت سیاه بود و به راه غربت می رفتی. خودت بگو کدام راه که تا امروز رفته ای راه غربت نبوده است. کدام زمین با تو آشنا بوده تو را در آغوش گرفته؟ کجا در کدام هوا تنفس به ریه ات تبریک رسیدن گفته؟

نه فرانکی تو فکر کردی که کورس در این جاده ی بی سر و ته تو را به دیار آشنا می رساند و نمی دانستی که صد سال پیش همان جا که تابلو زده بود، غربت هزار کیلومتر، دور برگردان عشق را رد کرده ای. 

پیرمرد از پشت هزاری به قرابت با دماوند رسید و حس آشنایی با زمین پلور را گرفت و تو رفتی در حالی که تلفیق می کردی خواب را با دیازپام و خنکای پلور را با سیگار.

در پای عهد و وفایی که محکم است

ای دل نمی شکنی از صلای این

سری که رمز بیانش محرم است؟


رفتند یاوران خدا در مسیر بلا

ای دل برای تو، این راه، مبهم است!


باور نداری از سر جان می شود گذشت

جایی که در معامله نقدینه ات کم است!


این جا شهید، شاهد شور است و روشنی

سهم تو زجه و زنجیر و ماتم است


فرزند و خان و مان، همه را می شود گذاشت

در پای عهد و وفایی که محکم است


همچون خلیل در دل آتش توان نشست

وقتی حسین، صاحب جنگ است و پرچم است


ای دل تو اشتیاق ندانی که تا کجاست

آنجا که مرز وصل به معشوق، یک دم است


این تشنه لب مبین که فراتش نمی دهند

دل سیر از آب چشمه جوشان زمزم است


لب تشنه اش بهانه ی پرواز تا خداست

لب  تشنه آن دلی که فراتش پر از غم است!

شعر از: ا.حسین قادری


شب قدر

شبی است که قدرش را باید داشت. شبی است که سراسرش را حضوری فرا گرفته است که خداوند به آن روح می گوید. شبی که می گوید بیش از هزار ماه خیر و نیکی در آن وجود دارد. شبی که قرآن در آن شب نازل شد. زمان مثل یک جوی آب روان نیست. زمان تکراری از تپ های سازمان یافته نیست. زمان تصوری است که مغز ما در ادراک هستی دارد و احتمالاً همه چیز یک لحظه است. دوباره امشب قرآن نازل می شود و روح می توان تکاملی یابد که در هزار ماه دست یافتنی نیست!

التماس دعا

حتی عشق

غیر از حضور تو هیچ چیز این جهان بی کرانه را جدی نگرفتم

حتی عشق را!

               حسین پناهی

یک قدمی

بیبین چه اندازه به یک قدمی رسیدن نزدیک شده ای و اینجا که رسیده ای هوس نشستن کرده ای!

مثل تمام بازنده های تاریخ که سربزنگاه ها را نشناخته رو برگردان از نبرد شده اند، بی انگیزه تر از فتح علی شاه در قائله ی ترکمنچای، چشم به مقدر موهوم دوخته ای.

اما معجزه روزی رخ خواهد داد، آنگاه که تو دیگر نیستی، و تمام زمین زیر آب فرو خواهد رفت تا ماهی ها سلطان زمین باشند و موجهای پی در پی دست در دست بادها تانگو برقصند و ماهی ها در آن واویلای نزدیک به قیامت یک قایق خسته را خواهند دید که فقط چند نفر بازماندگان آدمهای یک سرزمین را به دوش می کشد و به دنبال بلندترین ارتفاع غرق در زیر آب می گردد و یک ماهی از چهارمین انسان سوار بر قایق می پرسد:

-نامت چیست

و مرد بی آنکه جهش بی دلیل ماهی را به خود گرفته باشد، با لبخندی که بر لب تمام فاتحان تاریخ رویت شده است به لحظه ای فکر می کند که تو هوس نشستن کردی، درست در یک قدمی قایق و او سوار شد.


پی نوشت: خداوندا ما را از عرشه نشینان سفینه نجات قرار بده! آمین

هر کس

هر کس به شکل خود عمل می کند.

                                           قرآن کریم

هر کسی را سیرتی بنهاده ام

هر کسی را اصطلاحی داده ام.

                                             مولوی

به اندازه آدمها راه هست برای رسیدن به خدا.

                                             فیلم مارمولک

چیزی شبیه زندگی

گفتم: نوآوری؟ 

گفت: نه 

گفتم: پست مدرنیزم؟ 

گفت: نه. 

گفتم: پس چی؟ 

گفت: چیزی شبیه زندگی 

گفتم: ولی زندگی دیگه جا افتاده. 

هی با موبندش ور می رفت. مو بند رو گرفته بود بین دندوناش و مثل بازیگران تئاتر کلاسیک زانو زد و گفت: 

چشم اگر باز کنیم، چیزی خواهیم که تا حالا ندیده ایم . 

گوش اگر فرا دهیم، چیزی خواهیم شنید که تا حالا نشنیده ایم. 

راه اگر برویم، راهی خواهیم رفت که تا حالا نرفته ایم. 

رنگی نو، حرفی نو، راهی نو. 

 

چقدر شبیه مادرم شده ام. چرا نمی شناسی ام؟ چرا نمی شناسمت؟ می دانم مرا نمی شنوی و من این را از سیبی که از دستت افتاد فهمیدم. دیگر به غربت چشمهایت خو کردم و به دردهای باد کرده ی روحم که از قاب تنم بیرون زده اند. 

با تو ام بی حضورتو. بی منی با حضور من. می بینی تا کجا به انتحار وفادار ماندم تا دل نازک پروانه نشکند.  

همه ی سهم من از خود دلی بود که به تو دادم و هر شب بغض گلویت را در تابوت سیاهی که برایم ساخته بودی گریستم و تو هرگز ندانستی که زخمهایت زخمهای مکررم بودند. نخ های آبیم تمام شده اند و گل های بقچه چهل تیکه ی دلم ناتمام ماندند باید پیش از بند آمدن باران بمیرم. 

 

از کتاب چیزی شبیه زندگی/ مرحوم حسین پناهی  

پ.ن: یک فاتحه برای روح بزرگش 

به آهستگی

حالا تو این فرمان چرم را دستت گرفته ای و سان روف سقفت را باز کرده ای تا باد حسابی به کله ات بخورد و ویراژ می دهی بین این پراید ها و پیکان های خیابان. خوش به حالت شده است که آلمان بی ام وه ای ساخته که صفر تا صدش فقط چهار ثانیه است. تا ته پدال لامذهب این هیولای سفیدت را فشار می دهی و سرمست از غروری ژرف گذر می کنی؛ به سرعت.  

تو رفته ای، الان چند دقیقه ای می شود که رفته ای و من پشت فرمان این پیکان 73 دارم به غرور تو و لذت خودم فکر می کنم. یاد "آهستگی" کوندرا می افتم، آنجا که می گوید "مردم لذت آهستگی را فراموش کرده اند." و حالا فکر می کنم که چقدر لذت دارد که وقتی عجله ای نداری و می دانی در خانه اتفاق خارق العاده ای منتظرت نیست، آهسته برانی و از حضور شب در خیابانی که چراغ های زرد روشنش کرده اند لذت ببری.  

وقتی آهسته می روم فرصت دارم تا فکر کنم به دلیلی که جهان به خاطرش به بودن ادامه می دهد...   

آخرین لحظه

و ناگهان متوجه می شی جهنم همینیه که الان داری. خیلی آرزو می کنی که الان نمیری تا شاید بتونی جبران کنی. همه چیز شروع به تغییر می کنه. فضا، زمان. آدم ها رنگ می بازند و هیبت های دیگه دارند سر می رسند. توی دلت به خدایی که مهربان ترین مهربانانه التماس می کنی که دوباره برگردی. تو دیگه نه صدای آمبولانس رو می شنوی و جیغ و داد مردم رو. سبکی آمیخته با درد تمام بدنت رو فرا گرفته و صداهای مرموزی می شنوی که مال دنیایی که می شناختی نیست. ترس و التماس که فقط برای یک روز برگردی. نگاه می کنی به تمام کارهایی که می خواستی بکنی و نکردی. به کارهایی که هیچ وقت نمی خواستی بکنی و کردی. همه جا تاریک شده. دارند با سرعتی وصف ناپذیر به سمتت می آن و تو با همون سرعت داری از جهانی که می شناختی دور می شی. اشک می ریزی و حسرت می خوری. با تمام وجودت یاس جاودانگی در جهنم رو احساس می کنی و التماس می کنی تا شاید برگردی. آیا خدا دوباره این فرصت رو می ده که چشمات رو باز کنی و لامپ مهتابی سقف بیمارستان رو ببینی.