سیب کال

تحمل تراژدی آدم

سیب کال

تحمل تراژدی آدم

سینمای رئال؟

وقتی چند سال پیش (اواخر سال 86) سوار اتوبوس رشت-اصفهان بودم، اتوبوس فیلمی را پخش کرد که فکر می کنم، آغازگر نوعی سینما در ایران بود که نام هم دارد و نامش را گذاشته اند سینمای واقع گرا یا به قول فرنگی ها سینمای رئالیسم. این فیلم اصغر فرهادی درباره زنی (هدیه تهرانی) است  که به شوهرش مشکوک است و رفتاری دیوانه وار بروز می دهد. بیننده تا اواسط فیلم او را دیوانه می پندارد اما ناگهان با آشکار شدن قرار ملاقات مرد با زن آرایشگر همسایه ورق برمی گردد. ماجرا در بین قشر نسبتاً مرفه رخ می دهد و از دید دختری که به عنوان کارگر روز مزد در خانه مشغول کار است دنبال می شود. فیلم در آن سال بسیار تحسین شد و فکر می کنم جایزه بهترین فیلم فجر (یا یک همچین چیزی) را هم گرفت. اما به عقیده حقیر فیلم ارزش یکبار نگاه کردن را هم نداشت!

این روند ادامه پیدا کرد، خود فرهادی در همین حیطه ی رئالیسم فیلم های مشهور درباره الی و جدایی را هم ساخت. و فیلم سازان دیگر هم که می خواستند در پز روشنفکری عقب نمانند دست به کار شدند تا فیلم های ریز و درشت بسیاری در سینمای ایران رقم بخورد. از "به همین سادگی" گرفته تا "سعادت آباد" و الخ.

این دسته از فیلم ها غالباً ساختارهای مشابهی دارند.

1- در بین قشر معمولی رو به مرفه رخ می دهند،

2- روابط سرد زناشویی را بین تمام شخصیت های فیلم به نمایش می گذارند،

3- در حاشیه فیلم خیانت هایی رخ می دهد که به سادگی از آنها گذشته می شود

4- شخصیت ها مکرراً و مثل نقل و نبات دروغ می گویند

5- آدم های داستان به هیچ چیزی (نه الزاماً خدا بلکه هیچ چیز) اعتقاد ندارند

6- تمام این فیلم ها به برش کوچکی از زندگی آدم های داستانشان می پردازند بی آنکه پیشینه آنها مشخص باشد و یا اینکه آینده ها متصور شود

7- شخصیت ها چنان با دقت پرداخته شده اند که همزاد پنداری های عجیبی بین مخاطب و شخصیت پدید می آید.


اما چرا اسم این سینمای عجیب و غریب که شاید نمایانگر قشر بسیار کوچکی از ملت ماست (و آن هم نه به طور دقیق و اصولی)،را سینمای رئال گذاشته اند؟ چرا مرد و زن جامعه متوسط ایرانی با دیدن این فیلم احساس می کند که هدف فیلم ساز خود اوست و ممکن است خود در این شرایط قرار گیرد. از آنجا که این قبیل فیلم ها پیشینه ای برای کاراکترها نمی سازند، ببننده نمی داند که این شخصیت حاصل کدام اعمال و افکار است. چقدر با خود او فاصله دارد، تمایزاتش با او از کجا آغاز می شود. ببیننده نمی تواند اصول منطقی را که لازمه هر داستان خوب است کشف کند. مثلا نمایشنامه های شکسپیر را ببینید، در نوشته های شکسپیر شخصیت در انتهای ماجرا نتیجه تمام اعمالی را که در طول ماجرا بازی کرده است می بیند. این شخصیت به اصطلاح دچار جبر نمی شود. همزاد پنداری در اینجا اگر رخ دهد این گونه است که اگر من مانند اتللو بد گمان و سیاه اندیش شود تا کشتن عزیزترین یارانم هم پیش می روم. اما در این سینمای به اصطلاح رئال چه می گذرد؟ ببیننده زنی را می بیند که به دوستش در سقط جنین کودکش کمک می کند (فیلم سعادت آباد را می گویم) و از طرفی حالا که شوهر دوستش که انگار بین تمام آدم های فیلم آدم تر است و البته احمق تر، ماجرا را فهمیده، سعی در ماست مالی اوضاع دارد. از طرفی شوهر خودش یک حرام خور حرفه ای است که با کلاه برداری برای خودش دم و دستکی به هم زده است و انگار با زن دیگری نیز رابطه دارد. ما از کل زندگی این زن همین را می دانم و البته جزییات دیگری مثل اینکه بلد است غذای چینی را خوب درست کند! فیلم آشفته پیش می رود، ماجرا در یک مهمانی رخ می دهد، پدری که بچه اش سقط شده در این مهمانی متوجه موضوع می شود. داد و بیداد می کند و می رود. بقیه پشت سرش صفحه می گذارند و به امل بودن متهمش می کنند. در پایان ولی همه چیز با خیر و خوشی تمام می شود. همه چیز به مدار سابق بر می گردد. شوهر از عصبانیتش کاسته می شود. زن بعد از قدری آب غوره گیری همه چیز را فراموش می کند و زنی که در ابتدا صحبتش رفت تصمیم می گیرد که دیگر قرص اعصاب نخورد! ه
به همین راحتی. همه چیز ماست مالی می شود! خیانت، دروغ، فساد و ... تمام چیزهایی که با هر کدامش می شود که اثر در حد مکبث نوشت. این می شود سینمای رئال ما. یعنی آهای ایرانی، تو این هستی. اعصاب نداری و همین اعصاب نداشتن همه چیز را توجیه می کند. اصلا چیزهایی به نام اصول اخلاقی و ... کشک است. خدا هم که کلیشه ای است لابد!
خود خدا عاقبتمان را به خیر کند. این سینما فقط مروج تیپ و قیافه ای عجیب و من در آوردی نیست. این سینما فراتر از چنگولک بازی فیلم های ده رقمی وار عمل می کند. این سینما خانواده را نشانه می رود، معنویت را و به اسم تجدد تا آنجا پیش می رود که سقط جنین را در جوامع مدرن امری بدیهی قلمداد می کند و کلاه برداری را نمک زندگی. این سینما روح نوع دوستی را به چارمیخ می کشد و فرد گرایی را به عنوان اصل موضوع انسان امروزی قلمداد می کند. این سینما دین را نقد نمی کند، آنرا نادیده می گیرد. مانند برلیوز در آغاز مرشد و مارگاریتا اساسا وجود چیزی به نام دین را نفی می کند. در تمام فیلم هایی که از این دستند اگر یک سعی فرا مادی دیدید مرا خبر کنید. . .
و این حکایت بسیار طولانی است.

به گزارش «تابناک»، قدیمی ترین نسخه تورات در بیت المقدس کشف شد. این نسخه از تورات به زبان عبری است و کارشناسان آن را اصیل ترین نسخه در جهان می دانند زیرا تحریف های تورات کنونی را ندارد این نسخه تورات به قرن دوم میلادی بازمی گردد و خاخام های بزرگ یهود اصالت آن را تائید کرده اند در این تورات آیاتی دیده می شود که نام «محمد» را به عنوان منجی آخرالزمان نام برده است.

ما دچار کوری مفرطیم

تو ایستاده ای و پیش رویت صفی از جاهلیت قد علم کرده است. جاهلیت عریان و جاهلیت پوشیده در بی خیالی روشنفکری. تو ایستاده ای با چند غلام در بند و چند زن و چند کودک. هنوز شیر حق کوچکتر از آن است که پشت کفر را به خاک بمالد. سایه ی بلندترین شرک عرب بر خاک مکه افتاده است و بنایی که ابراهیم خانه ی توحیدش خواند حالا شده است خانه ی شریکان بزرگ و کوچکی که هر کدام مدعی بخشی از سرنوشت محتوم بشرند. تو ایستاده ای، تنها. اما نه این طور که ما تنهاییم. تو ایستاده ای آن طور که مردان بزرگ می ایستند و حضور شورانگیز او از قاب قوسین به تو نزدیک تر است.

بخوان محمد بخوان.

برای مردنت گریه نمی کنم چون به عاشقانه ترین سفر هستی رفته ای پس چطور می توانم برای این شادی مکرر عزادار باشم. تو به معراج دائم می روی و ما هنوز بر سیمان فرش این پیاده روهای سرد لابه لای هم لول می خوریم. اینجا نه از بلال خبری هست نه از حمزه. این جا همه مثل همیم دچار کوری مفرط در عصر غرور تکنولوژی.

ما متفرق شده ایم و آنچنان که قرآن که تو پیام آورش بودی گفت هر کدام به گوشه ای از دین حقیقت دل خوش کرده ایم. ما ایراد گیر شده ایم. بت ها را رها کردیم تا روز به روز بزرگ تر و قدرتمند تر شوند و آن وقت به هم گیر داده ایم که آی چرا تو دستت را پیشت گرفته ای و نماز می خوانی و آی چرا تو بر خاک سجده می کنی! در شهر اگر بگردی ابولهب ها را می بینی که برای ابوجهل ها نوشابه باز می کنند. غرور، غرور، غرور... چه کسی باور می کند که ما مسلمان نیستیم. آخر مگر مسلمانی همین عزاداری های مکرر نیست؟ راستی تو در زندگیت عزاداری کرده ای تا به حال؟ آن زمان که جگر عمویت خوراک هند جگر خوار شد؟ یا آن زمان که خدیجه ات مرد؟ یا وقتی  که ابراهیم نوزادت، تنها پسرت چهره در خاک کشید؟ نه تو آن قدر ایمان داشتی که عزاداری نکنی. مگر قرآن که تو پیام آورش بودی نمی گویند "مومنین کسانی هستند که نه اندوهی بر آنان هست و نه ترسی" مگر عزای مومن جز گناه چیز دیگری میتواند باشد! مرگ که عزا نیست. مرگ آغاز است. آن طور که خودت بارها گفته ای. چه کسی باور می کند که ما تو را نمی شناسیم. مگر تو بزرگترین معترض در زمان خودت نبودی؟ آنچنان که آبای تو بودند. مگر ابراهیم به جنگ دین زمان خود نرفت نرفت؟ مگر تو نرفتی؟ چه قدر خون پاک عزیزانت به خاک ریخت و تو بر سوگشان ناله نکردی چون معتقد بودی که شهادت بزرگترین سعادت بشری است. چقدر بی شباهتم به تو، من. و نامم تنها مسلمان است. دلخوشم با روزمرگی های روزانه و اسمش را گذاشته ام مسلمانی. تو در زندگی ات یک روز راحت داشتی؟ اگر امورات اسلام و مسلمین نبود، ارادتت به معبود مگر شب برایت خواب راحت می گذاشت؟ مگر یک بار نخواستی سر آسوده به بالین بگذاری که آیه ی "یا ایها المزمل" آمد. آسوده می گویم، چون ما آسودگی را در برقراری فرمی تکراری در زندگی می بینیم. اما نه تو آسودگی ات در بندگی ات بود. و بندگی ات نه مثل ما که شبیه به خودت بود و شبیه به آنان بود که آسودگیشان خداست. حالا ما متفرق ترین خلق عالمیم! آهای غرب خیالت راحت باشد چون اتحاد از شرق ما رفته است. ما قهرمان تمام ورزش های انفرادی جهانیم. می بینی تفرقه چگونه بین ما که ناممان مسلمان است، بیداد می کند. در این آپارتمان های بی در و پیکر همسایه از همسایه خبر ندارد. تمام غم های دنیا را در دل داریم و فقیریم. کفر می ورزیم بی آن که بدانیم و به خدایی جعلی متمسکیم. می بینی تنها نامی از تو می شناسیم. نه از مهربانی و رحمتت بر همنوعان اثری داریم و نه از خشم و صولتت بر زشتی و ناپاکی. بی رو در بایستی اگر بگویم، این جا گناه پرستان بیشتر از خداپرستانند. لذت سکر آور گناهان پشت سر اگر بگذارد، گاهی در مجلس عزاداری شرکت می کنیم و نم اشکی تر می کنیم. بی آن که تاثیری بر روند زندگی نا بهنجارمان داشته باشد.

حالا تو رفته ای و آن چه که یک بشر می تواند برای سایرین بگذار را در حد اعلایش گذاشته ای. ما ولی دچار کوری مفرطیم!

الا یا ایها الساقی !

۱۳ قرن پیش یزید بن معاویه (لعنه الله علیه) همان که امروز در تاریخ از دشمنان درجه یک حق محسوب می شود احتمالا در حالی که سرگیجه ی خماری آزارش می داد بر صحفه ای از دفتر شعرش نوشت :

انا مسموم ما عندی بتریاق و لا راقی

ادر کاسا و ناولها الا یا ایها الساقی 

۶ قرن بعد حافظ (علیه الرحمه) همان که امروز لسان الغیبش می خوانند در حالی که احتمالا شور مستی در اوجش آورده بود نوشت :

 الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها  

حافظ معتقد بود که در جهان هستی کیمیایی وجود دارد که به اشاره ای باطل را حق می کند. شاید او اسم آن کیمیا را عشق گذاشت ! این کیمیا علی رغم آنچه که حکما به دنبالش بودند از همان روز اول خلقت میسر و در دسترس بوده است و هیچ گاه بعید جلوه نکرده است . ما نمونه های اعجاز آنرا بسیار دیده ایم و شنیده ایم . مثلا حر بن ریاحی (رحم الله علیه) در یک آن قطره ای از همین بر روحش چکید که به جای آنکه شمر شود یا خولی شود شد حر ؛ اسوه ی آزادگی.

حافظ یک قطره از همین کیمیا را بر بد مستی یزید ریخت تا از همان شور عشق ربانی حاصل کرد .

۱۳ قرن بعد یعنی امروز از اتاق بغلی مان در خوابگاه صدای نوحه ای می آمد که بیشتر به شرح عشق به حسین(علیه السلام) می آمد تا غم نامه برای مرگش . وقتی دل دادم دیدم کویتی پور است که دارد برای حسین می خواند :

الا یا ایها الساقی ....

این شعر حافظ ترجیع بند عشق نامه اش بود  و آنوقت تازه فهمیدم حافظ چه بلایی بر سر یزید آورده است . شعر یزید همان دشمن درجه یک بیعت با حسین(علیه السلام) را تبدیل کرده به ندایی در راه بیعت با حق با حسین (علیه السلام)

      

ادبیات روسیه ( قسمت سوم )

 

 

به آخرین قسمت از سه قسمتی ادبیات روسیه رسیدم . 

میخاییل بولگاکف (1891-1940)

آثار: برف سیاه – گارد سفید –  دل سگ  و مرشد و مارگاریتا .....

 

... او در ماه فوریه ی 1940  پشت آخرین عکسش که در آن عینک دودی به چشم دارد نوشت :

" به همسرم النا سرگیوونابوگاکووا

من این عکس را تنها به تو دوست و همراهم تقدیم

می کنم.

غمگین نباش که چشمانم چنین تاریک اند

آنها همواره توانستند حقیقت را از دروغ باز شناسند. "

 

خوب بولگاکف را کمتر از آنکه باید می شناسیم . مردی که عمرش را در نبرد با سانسور سپری کرد .

فرض کنید شما به جای او بودید . نویسنده اید  و بیست سال از عمرتان را صرف نوشتن یک داستان کرده اید . شما مطمئن هستید که اثرتان یک شاهکار تمام عیار است . اثری که می تواند دنیا را تسخیر کند . این آخرین کتاب زندگی شماست . آخرین صفحه هایی که با آنها زندگی کرده اید و حالا کمترین خواسته شما این است که چاپش کنید . اما حکومتی وجود دارد که ذاتا مخالف است . تفتیش آنقدر آنجا ریشه دوانده است که حتی خیال نیز ممنوع اعلام می شود . در این ادبیات جایی ندارد . حالا چه کار باید بکنید . نسخه ی دستنویس کتابتان را در بخاری دیواری بیاندازید و بنشینید و به همه چیز دنیا از شیطان گرفته تا آدم بخندید . این کاری است که بولگاکف انجام داد . او آخرین اثرش مرشد و مارگاریتا را که بعدا به اعتقاد خیلی از چیز بلدها و منتقدین به عنوان شگفت انگیزترین اثر ادبی جهان معرفی شد و همه ی زبان های مرده و زنده دنیا آنرا پذیرای ترجمه شدند ، داخل آتش انداخت .

بعد از مرگش زنش نسخه ای از آن کتاب را که برای خودش نگه داشته بود چاپ کرد .

در تمام مدت زندگی بولگاکف این شعر سهراب سپهری مصداق داشت که میگوید : " پس چه باید بکنم / من که در لخت ترین موسم بی چهچه سال/ تشنه زمزه ام . "

بی شک اگر بولگاکف در فرانسه زندگی می کرد الان از" دوما" خیلی مشهورتر بود .

بولگاکف را آنقدر تحت فشار گذاشتند تا یاد گرفت چطور با طنز انتقام بگیرد اصلا خاصیت نظام های دیکتاتوری همین است . نویسندگانش یا برده میشوند و آرام یا سرکش و شهر آشوب . بردگی اش مدح است و سرکشی اش طنز .  به زحمت می توان اثری پیدا کرد که هم یک کمدی تمام عیار باشد هم یک تراژدی بی نقص و هم یک اثر کاملا به روز و سیاسی . آثار بولگاکف جمع این هر سه است . در دل سگ همه ی انها یک جا هست . در برف سیاه هم همینطور . مرشد و مارگاریتا را تا نخوانی ندانی !

شیطان فاوست گوته مدرن تر شده کت و شلوار می پوشد و مثل یک پروفسور خارجی در خیابان های مسکو قدم می زند . شیطان آمده است که انتقام بگیرد . از کمونیست هانی که با نفی وجود خدا منکر وجود او هم شده اند . نه نترسید ، شیطان مرشد و مارگاریتا اهل حال است . از آن شیطان های  وحشتناک آدم خوار فیلم های هالیوودی نیست . او هم مثل بقیه بنده ی خداست و ترجیح می دهد انتقامش را با خنده از همه بگیرد .

چنین خیال انگیزی ، شخصیت پردازی و داستان سازی ، رعایت همه چیز : طنز ، ادب ، غم ، درد و ... تنها از عهده یک نفر بر می آید . یک روسی به نام میخاییل بولگاکف .

بولگاکف پزشکی را رها کرد و به عنوان یک نمایش نامه نویس شروع به کار کرد . اما همه آثارش یا سانسور شدند یا بی مجوز اکران ماندند.

در دومین اکران گارد سفید او صفی به طول چندین هزار نفر پشت در عمارت تئاتر مرکزی مسکو تشکیل شد . واستالین وقتی از موضوع آن نمایش ( نمایش در مورد جنگ گارد سلطنتی روسیه وگارد سرخ انقلابی که کمونیسم را روی کار آورد بود ) مطلع شد سریعا دستور لغو آنرا صادر کرد .

بقیه آثار او هم سرنوشتی مشابه داشت .

آخرین رمان نویس کلاسیک روسی که می توان او را در خیل کسانی چون داستایوسکی قرار داد بولگاکف بود . او هیچ وقت تسلیم نشد و همانطور که در آغاز این نوشته آمده است . چشمانش همیشه  کاشف حقیقت بوده اند . 

 

     

 

 

 

 

 

ادبیات روسیه (قسمت2)

 

 

شاید پرداختن اینگونه به ادبیات بزرگ و ارجمند روسیه ظلم باشد . چون من این جا از تمام نویسندگان و شاعران روسیه فقط سه نفر را انتخاب کرده ام . ولی آنچه که برای من مهم است مثل هر خواننده ی دیگری سهم " من" از این ادبیات است . نمی شود گفت آثار چخوف ، پوشکین یا تلستوی  ارج کمتری از آثار داستایوسکی دارند .این قضاوت اشتباه محض است . من فقط در این جا به آنچه خودم پسندیده ام پرداخته ام .

امروز :

 

ایوان تورگنیف(1883-1818)

آثار: رودین(1855) – آشیانه نجبا (1858) – قبل از ماجرا(1859) – پدران و فرزندان(1861) -  یادداشتهای یک شکارچی و زمین بکر(1868)

 

برخی تورگنیف را با اخلاق ترین نویسنده روسیه می دانند . او یک نجیب زاده بود . نجیب زاده ای که قلم می زد و به همین خاطر پایبندی به اخلاق همواره در همه ی داستان هایش نمود واضح دارد . حتی در جای هایی از داستان که قلم محتاج پرده دری ست او چنان مهار قلم را در دست می کشد که بدون لطمه خوردن به داستان حرمت های اخلاقی کاملا رعایت می شود . عشقی که در داستان او مطرح می شود کاملا دور از زمین و کاملا خدایی است . آنچنان که در قبل ماجرا ما با عشقی مواجه می شویم که کاملا خواننده را متحیر می کند . عشقی جذاب شیرین و در عین حال پاک و ساده .

تورگنیف اگر نجیب زاده بود ولی همواره به عنوان یکی از مخالفان اختلاف طیقاتی نظام روسیه تزاری به شمار می رفت . خاطرات یک شکارچی نمود بارز این اعتراض به شمار می رود . در این کتاب آنچنان به درد های طبقه ی فرودست و بی تفاوتی طبقه فرادست پرداخته شده است که اگر نگوییم تکان دهنده است ،بسیار تاثیر گذار است .

در مجموع اگر دوران تبعید را از زندگی تورگنیف حذف کنیم میتوان گفت که او زندگی آرامی را داشته است. داستایوسکی درباره او می نویسد : " شاعر ، با استعداد ، نجیب زاده ، ثروتمند، زیرک و بافرهنگ من نمی دانم که طبیعت چه چیزی را از او دریغ داشته است . "

اما نکته جالب اینجاست که ائ با همه ی این اوصاف هیچوقت عشق نویسندگی را با هوس نویسندگی عوض نکرده است . اگر نویسنده شده است به خاطر عشقش بوده نه هوسش .

از تورگنیف چیز زیادی نمی دانم ولی خوب می دانم آنچه در کتاب های وی بارز و مشخص است صداقت و پاکی مطلب است . صداقت در بیان و پاکی در فکر .

برخی او را فیلسوف می دانند . حتی جایی خواندم که پدران و فرزندان نخستین اثر اگزیستانسیالیستی عصر نوین به شمار می رود . اما آنچه واضح است این است که ادبیات بالاتر از فلسفه و سیاست برای تورگنیف مطرح بوده و او پیش از آنکه بخواهد کتابی فلسفی تحول دهد یک رمان نوشته است .

  

 

ادبیات روسیه (قسمب اول)

 

 

می خواهم کمی به ادبیات روسیه بپردازم . ادبیاتی پر جان و پر مایه که به تعبیر شخصی من اثر گذارترین ادبیات دو سده ی اخیر جهان بوده است . از این بین سه نویسنده را که بیشتر می پسندمشان انتخاب کرده ام  و از هر کدام چند خطی می نویسم :

فئودور داستایوسکی

ایوان تورگنیف

میخاییل بولگاکف

در قسمت اول می پردازم به :

          فئودور داستایوسکی(1821-1881   مسکو)

شماری ازآثار او : برادران کارامازوف – جنایت و مکافات – قمارباز – ابله – خاطرات خانه ی اموات و ....

 

داستایوسکی را قبل از آنکه نویسنده بدانم ، انسان شناسی می دانم که انگار تمام زندگی اش را وقف شناخت بشر کرده است . این امر در نگاه موشکافانه ی او به انسان و زندگی اش در یکایک داستان های او شفاف و روشن پیداست .

فئودور داستایوسکی  که با مرگ به طورکاملا جدی در 22 سالگی مواجه شد و تقدیر مرگ  با چوبه ی دار حکومت پترزبورگ را در آخرین لحظات با 5 سال زندگی در سیبری برایش معاوضه کرد . خوب فهمید مرگ و زندگی یعنی چه ! و این معرفت او را بدان جا رساند تا بی تمسک به کذب و ریا و فحشا ، آثاری بنویسد که هم در زمره ی اخلاقی ترین آثار ادبی جهان قرار گیرد و هم در حیطه ی جذاب ترین آنها  و  از این حیث می توان او را در زمره مردان و زنانی دانست که راه پیامبران را در عصر نوین  ادامه دادند ، بدین خاطر است که داستان های داستایوسکی گرچه گاهی دور می افتد از اصل خویش ولی همواره هسته ای دارد که دعوتی است به جانب حقیقت و راستی .

اما قهرمانان داستایوسکی همه شمه ای دارند از شخصیت های پیدا و پنهان خود او . مردی چون داستایوسکی را اگر دارای شخصیتی ثابت بدانیم اشتباهی فاحش را مرتکب شده ایم . رذیلت ها و فضیلت های او مجموعه ای می سازد که در بازه ی " راسکلنیکوف " قاتل داستان جنایت و مکافات و" آلیوشا " شبه قدیس کتاب برادران کارامازوف ، قرار می گیرد و شاید این تضاد و دو پارگی شخصیت او را و داستانهایش را چنین سخت بار آورده ، سخت هم  در معنای مشکل و هم در معنای قوی . خود داستایوسکی معتقد است که انسان ها هر چه بیشتر رنج کشیده باشند ، خوبتر اند و این حقیقتی است که هر کس رنج کشیده باشد به راستی بر آن واقف است . او می گوید سرمایه ی انسان رنج هایی است که کشیده است و این است که می بینیم اکثر قهرمانان او آنقدر سرمایه ی رنج در کوله بار خود دارند که با همه ی فقر ظاهری استغنای باطنی را لحظه ای از کف نمی دهند . شاهزاده میشکین قهرمان اصلی ابله نمومه بارز این قهرمانان است . داستایوسکی بشر را همواره بر لبه ی تیغی می بیند که بین رستگاری و عذاب کشیده شده داستان او نیز همچون نمایش نامه های شکسپیر بیان کننده ی این قانون لا یتغیر هستی است که گندم از گندم بروید ، جو ز جو .

از لحاظ ادبی می توان او را نابغه ای در ارتباط بخشیدن بین تراژدی و کمدی دانست . -تحمل تراژدی را من کمی هم از داستایوسکی یاد گرفتم .- او غیر از این در شخصیت سازی ، بیان روحیات بشری و نحوه شرح و بسط وقایع استاد مسلم است . ولی توصیف را چندان رعایت نکرده است .

در مجموع میتوان داستایوسکی را یکی از بزرگترین نویسندگان روسیه و تبعا جهان دانست . اگر کتابی از او نخوانده اید حتما بخوانید .