سیب کال

تحمل تراژدی آدم

سیب کال

تحمل تراژدی آدم

چیزی شبیه زندگی

گفتم: نوآوری؟ 

گفت: نه 

گفتم: پست مدرنیزم؟ 

گفت: نه. 

گفتم: پس چی؟ 

گفت: چیزی شبیه زندگی 

گفتم: ولی زندگی دیگه جا افتاده. 

هی با موبندش ور می رفت. مو بند رو گرفته بود بین دندوناش و مثل بازیگران تئاتر کلاسیک زانو زد و گفت: 

چشم اگر باز کنیم، چیزی خواهیم که تا حالا ندیده ایم . 

گوش اگر فرا دهیم، چیزی خواهیم شنید که تا حالا نشنیده ایم. 

راه اگر برویم، راهی خواهیم رفت که تا حالا نرفته ایم. 

رنگی نو، حرفی نو، راهی نو. 

 

چقدر شبیه مادرم شده ام. چرا نمی شناسی ام؟ چرا نمی شناسمت؟ می دانم مرا نمی شنوی و من این را از سیبی که از دستت افتاد فهمیدم. دیگر به غربت چشمهایت خو کردم و به دردهای باد کرده ی روحم که از قاب تنم بیرون زده اند. 

با تو ام بی حضورتو. بی منی با حضور من. می بینی تا کجا به انتحار وفادار ماندم تا دل نازک پروانه نشکند.  

همه ی سهم من از خود دلی بود که به تو دادم و هر شب بغض گلویت را در تابوت سیاهی که برایم ساخته بودی گریستم و تو هرگز ندانستی که زخمهایت زخمهای مکررم بودند. نخ های آبیم تمام شده اند و گل های بقچه چهل تیکه ی دلم ناتمام ماندند باید پیش از بند آمدن باران بمیرم. 

 

از کتاب چیزی شبیه زندگی/ مرحوم حسین پناهی  

پ.ن: یک فاتحه برای روح بزرگش 

و صبح

و صبح هنگامی که تنفس می کنی.../قرآن
صبح خواهد شد و به این کاسه آب آسمان هجرت خواهد کرد./سپهری

قبض جوب

 

 

آی آقایی که خوابیدی ته جوب

نمی دونی دیگه اوضاع شده خوب؟

داره دولت می ده پول مفتی مفتی

بهت گفتم نگی فردا نگفتی! 

ادامه مطلب ...

به آهستگی

حالا تو این فرمان چرم را دستت گرفته ای و سان روف سقفت را باز کرده ای تا باد حسابی به کله ات بخورد و ویراژ می دهی بین این پراید ها و پیکان های خیابان. خوش به حالت شده است که آلمان بی ام وه ای ساخته که صفر تا صدش فقط چهار ثانیه است. تا ته پدال لامذهب این هیولای سفیدت را فشار می دهی و سرمست از غروری ژرف گذر می کنی؛ به سرعت.  

تو رفته ای، الان چند دقیقه ای می شود که رفته ای و من پشت فرمان این پیکان 73 دارم به غرور تو و لذت خودم فکر می کنم. یاد "آهستگی" کوندرا می افتم، آنجا که می گوید "مردم لذت آهستگی را فراموش کرده اند." و حالا فکر می کنم که چقدر لذت دارد که وقتی عجله ای نداری و می دانی در خانه اتفاق خارق العاده ای منتظرت نیست، آهسته برانی و از حضور شب در خیابانی که چراغ های زرد روشنش کرده اند لذت ببری.  

وقتی آهسته می روم فرصت دارم تا فکر کنم به دلیلی که جهان به خاطرش به بودن ادامه می دهد...