سیب کال

تحمل تراژدی آدم

سیب کال

تحمل تراژدی آدم

آرزوها

چشمانت را دوست دارم  

آن هنگام که به من خیره می شوی 

و شعله های شوق از آن جریان دارد. 

 

چشمانت را دوست دارم  

آن وقت که دوردست می نگری  

و پرواز در آن معنی می یابد. 

  

 بازی مردمکان بازیگوش 

در سپیدی صبح چشمانت

  

چشمانت را دوست دارم 

آن وقت که به پایین خیره شده اند 

و بغض تمام آرزوها در آن پنهان است. 

 

برگرفته از آخرین سکانس استاکر 

ساخته ی آندری تارکوفسکی

 

 

زاغچه

هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت!  

سهراب سپهری

مادر

تو با چمدانی که به اندازه عمرت خاطره دارد از راه رو رد می شوی و به اتاق تنگ و تاریکی می رسی که اتاق توست. آنطرف یک پنجره رو به باغی افسرده باز است که در آن درختان کلاغ زده با نگاهی خمار عبور رهگذران را به نظاره اند. آسمان ابری است. او هنوز نرفته است. از سالن که رد می شدی صداها را می شنیدی. و حالا دیگر انگار نمی شنوی. چیزی در سرت سنگینی می کند. لیوان آبی را پر می کنی و پای گل رو به خشک شدنی که در گلدان کوچکی روی میز زار می زند می ریزی. هوس می کنی یک لیوان هم خودت بنوشی.

مرد راهرو بیمارستان وار این عمارت کهنه را طی می کند تا به اتاق تو برسد. در می زند، وارد می شود و خوش آمد می گوید. دفترچه ی رنگ و رو رفته ای را دستت می دهد که در آن قوانین را نوشته اند. با خودت فکر می کنی یک عمر در خانه ات قوانین خودت را داشته ای و حالا... مرد با لبخند حقیری تو را ترک می کند و تو دستان چروک خورده ات را روی جلد دفترچه می کشی. نگاهش می کنی و آنوقت اولین سطر اولین صفحه اش که مربوط به ساعات خواب و بیداری است را می خوانی و بعد آن را می بندی! دلت می خواهد حالا بخوابی و تمام روزهای خوب بد و خوب زندگی را به رویای فراموشی بسپاری. زنی در می زند و با یک ظرف پر از دارو وارد می شود. انگار می خواهند مرگت را زودتر از این چیزی که هست بیندازند و انگار نمی دانند که خدا ...

از پنجره بیرون را می پایی و به بزرگترین عنوان افتخار هستی فکر می کنی! مادر! و آنوقت پسرت را می بینی که بی آنکه پشت سرش را بپاید سر به زیر انداخته و تند تند دور می شود. حالا اولین دانه ی درشت برف ابر های آسمان را به قصد دلت ترک می کند، تا از چشمان آب شود و سرریز گردد. نگاه می کنی پیرمردان و پیرزنان همه از پنجره به برف و باغ و کلاغ ها خیره اند. نگاهت را به چمدانت می دوزی و با بزگترین غم تاریخ که متعلق به مادران است با بزرگترین دوستت، خدا به تکلم می نشینی.