سیب کال

تحمل تراژدی آدم

سیب کال

تحمل تراژدی آدم

با عشق چه باید کرد؟

به سبک مولانا/

از جان چو خروشیدم، با عشق چه باید کرد

چون چشمه چو جوشیدم، با عشق چه باید کرد

چون باده ی من پر شد، زندان دلم حر شد

زان باده چو نوشیدم، با عشق چه باید کرد؟

آیینه ی تاریکم، در عشق منور شد

اینک که چو جمشیدم، با عشق چه باید کرد؟

 پیراهن ننگ آلود، آتش زدم و شد دود

این خرقه چو پوشیدم، با عشق چه باید کرد؟

 سیاره سرگردان در سیر سما بودم

زان عشق چو خورشیدم؛ با عشق چه باید کرد؟

 شیرینی و فرهادم، فرهاد نه فریادم

صد کوه تراشیدم، با عشق چه باید کرد؟

 هر مشکل لاینحل، از عشق شدش منحل

در عشق چو کوشیدم، با عشق چه باید کرد؟

شعر از: خودم

بند

بند بگسل باش آزاد ای پسر

همین!

تلفیق

تلفیق می کنی. راه را با ام پی تری پلیر، شام را با سریال، عشق را با وسوسه، خواب را با دیازپام و با اعجاب نگاه می کنی به من، که نه این را فهمیده ای نه آنرا!

فرانکی می دانی کجای جاده را اشتباه پیچیدی؟ آنجا که تابلو زده بود غربت هزار کیلومتر! و تو نمی دانستی که غربت هر کس با دیگری فرق می کند.

به پلور که می رسی،اگر هوا صاف باشد، دماوند را می بینی که ایستاده است، آرام. فرانکی تو ندیدی پیرمردی را که با تعجب به پشت هزاری نگاه می کرد و با شعف قرینه اش را در دماوند واقعی جستجو می کرد. آخر تو فرانکی سوار شاسی بلندت بودی و به چشمت عینک بود و عینکت سیاه بود و به راه غربت می رفتی. خودت بگو کدام راه که تا امروز رفته ای راه غربت نبوده است. کدام زمین با تو آشنا بوده تو را در آغوش گرفته؟ کجا در کدام هوا تنفس به ریه ات تبریک رسیدن گفته؟

نه فرانکی تو فکر کردی که کورس در این جاده ی بی سر و ته تو را به دیار آشنا می رساند و نمی دانستی که صد سال پیش همان جا که تابلو زده بود، غربت هزار کیلومتر، دور برگردان عشق را رد کرده ای. 

پیرمرد از پشت هزاری به قرابت با دماوند رسید و حس آشنایی با زمین پلور را گرفت و تو رفتی در حالی که تلفیق می کردی خواب را با دیازپام و خنکای پلور را با سیگار.

بعد سرت رو بزن به دیوار تا دلت وا شه

- می خوای کلت رو بکوبی به دیوار

- که چی بشه

- که دلت وا شه

- کله رو بکوبی به دیوار دل وا می شه؟

- چه جورم

- چه جوری؟

- چه جوری نداره، آ اینجوری (کله اش را به دیوار می کوبد) بذار بشکنه این مایه ننگ بشری، این علت فساد بنی آدم

- تو دیوونه ای

- خوب شاید. اما نه به اندازه گنجشکا رو تیر چراغ برق! چای می خوری

- نه باید برم، دیرمه

- دیرمه، زودمه! من وقتی دیرمه که هنوز آبشار نیاگارا رو از نزدیک ندیدم و دارم می میرم!

- خوب واسه همینه که بیکاری!

- بی کار که نیستم. امروز سه بار آناکارنینا رو بلند بلند با خودم زمزمه کردم و بعدش ادای لک لک های مش رحمان رو در آوردم

- مش رحمان اردک داره نه لک لک

- نه نگاشون نکردی درست، اگه نگاشون کنی می بینی اینا لک لک اند، ادای اردک رو در می آرن، مثل تو که ادای منشی شرکت رو در می آری، از اونا که همیشه دیرشون شده. یا اون مرد کچل که ادای رییس های شرکت رو در می آره. اینا هم ادا در می آرن، مثل آدما

- چی داری می گی . من ادای هیچ کس رو در نمی آرم

- چرا در می آری، چون مجبوری. اونا مجبورت کردن. به خاطر چی؟ به خاطر یه مشت کاغذ بی ارزش که بهش می گن پول!

- متاسفم برات با این طرز تفکر از گرسنگی می میری

- وقتی اومدی سر قبرم، بگو چه قدر دیر، او مردی بود که هرگز به زیارت آبشار نیاگارا نرفت، حتی همین آبشار سمیرم را هم ندید و بعد سرت رو بزن به دیوار تا دلت وا شه

                                                                                     نقل از وبلاگ عکس برداری ممنوع