سیب کال

تحمل تراژدی آدم

سیب کال

تحمل تراژدی آدم

مهر یار

همی گویم و گفته ام بارها        

بود کیش من مهر دلدارها

پرستش به مستیست درکیش مهر      

برون اند زین حلقه هوشیارها

کشیدند در کوی دلدادگان

میان دل و کام  دیواها

بهین مهرورزان که آزاده اند

بریزند از دام جان تارها

به خون خود آغشته و رفته اند

چه گل های رنگین به جوبارها

چه فرهاد ها مرده در کوه ها

چه حلاج ها رفته بر دارها

فریب جهان را مخور زینهار

که در پای این گل بود خارها

چه دارد جهان جز دل و مهر یار

مگر توده هایی ز پندارها

پیاپی بکش جام و سرگرم باش

بهل گر بگیرند بی کارها

 

                                            علامه طباطبایی

برای کسانی که چشم دلشان کور شد و نور عقلشان تار

آیا ما از متذکر شدن شما چون بر خویش ستم می کنید صرف نظر می کنیم ؟ و چقدر پیامبرانی در اقوام پیشین فرستادیم . و بر مردم هیچ رسولی نیامد جز آنکه او را به مسخره گرفتند . ما هم قدرتمندترین سرکشانشان را هلاک کردیم و شرح حال پیشینیان گذشت .     

قرآن کریم . سوره زخرف . آیات ۵ تا ۸

 

این اولین بار نبوده است که قومی به تکذیب و استهزا رسولی کریم پرداخته اند. از آغاز امر هدایت تعصب ( کور دلی) و جهالت (تاریک فکری ) سد راه پیامبران خدا بوده است و این دو بر خلاف آنچه تصور می رود در جوامع پیشرفته بیشتر رخ داده است که شاید دلیلش غرور آن قوم باشد . قرآن بارها ما را توصیه به گردش در زمین می کند ، برای آنکه عبرت بگیریم از سرگذشت آنان که تکذیب کرده اند ،اینان اکثرا اقوامی پر قدرت بوده اند که گاهی بسیار فراتر از دانش زمان خود حرکت می کردند . اقوامی دارای ملکت و سرمست نعمت. و آنچه دامن گیرشان شده است ، زمین گیر شدنشان بوده است . آنها به چیزی که داشته اند دل بسته اند و باز در پی داشته هایشان رفته اند و هیچ وقت نخواسته اند حرفی بشنوند که خطری برای داشته هایشان داشته باشد . آنان حق را به بهایی کم فروخته اند  و سرانجام همه به این ستم گریشان هلاک شده اند . این سنت خداست و سنت خدا تبدیل ناپذیر است .                

الا یا ایها الساقی !

۱۳ قرن پیش یزید بن معاویه (لعنه الله علیه) همان که امروز در تاریخ از دشمنان درجه یک حق محسوب می شود احتمالا در حالی که سرگیجه ی خماری آزارش می داد بر صحفه ای از دفتر شعرش نوشت :

انا مسموم ما عندی بتریاق و لا راقی

ادر کاسا و ناولها الا یا ایها الساقی 

۶ قرن بعد حافظ (علیه الرحمه) همان که امروز لسان الغیبش می خوانند در حالی که احتمالا شور مستی در اوجش آورده بود نوشت :

 الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها  

حافظ معتقد بود که در جهان هستی کیمیایی وجود دارد که به اشاره ای باطل را حق می کند. شاید او اسم آن کیمیا را عشق گذاشت ! این کیمیا علی رغم آنچه که حکما به دنبالش بودند از همان روز اول خلقت میسر و در دسترس بوده است و هیچ گاه بعید جلوه نکرده است . ما نمونه های اعجاز آنرا بسیار دیده ایم و شنیده ایم . مثلا حر بن ریاحی (رحم الله علیه) در یک آن قطره ای از همین بر روحش چکید که به جای آنکه شمر شود یا خولی شود شد حر ؛ اسوه ی آزادگی.

حافظ یک قطره از همین کیمیا را بر بد مستی یزید ریخت تا از همان شور عشق ربانی حاصل کرد .

۱۳ قرن بعد یعنی امروز از اتاق بغلی مان در خوابگاه صدای نوحه ای می آمد که بیشتر به شرح عشق به حسین(علیه السلام) می آمد تا غم نامه برای مرگش . وقتی دل دادم دیدم کویتی پور است که دارد برای حسین می خواند :

الا یا ایها الساقی ....

این شعر حافظ ترجیع بند عشق نامه اش بود  و آنوقت تازه فهمیدم حافظ چه بلایی بر سر یزید آورده است . شعر یزید همان دشمن درجه یک بیعت با حسین(علیه السلام) را تبدیل کرده به ندایی در راه بیعت با حق با حسین (علیه السلام)

      

سنگ بندی و سگ آزادی

شیخ اجل سالها پیش وضعیت دراماتیکی را توصیف کرد که در آن مردی را خلع جامه می فرمایند و  در سرمای برزن رها می کنند . سگی ولگرد او را نشان می کند و عرض واق واق می نماید . مرد بی دفاع به غریزی ترین شیوه دفاع بر می آید که سنگی بپراند اما سنگ بر زمین چسبیده است و حال جدا و پرتاب شدن ندارد . می گوید چه جبار مردمانند سگ را گشوده اند و سنگ را بسته !

  حکایت  انرژی هسته ای ما شده همین ماجرا . ما در اندیشه ی جدا ساختن سنگیم و دشمنان بی مدارا و دوستان بی مروت در طلب رم دادن سگ . تا این میان سنگ به دست ما جدا شود یا پاچه به دهان سگ خدا عالم است !   

کلاغ زبان بسته/داستان کوتاه/

هر کس هر چه می خواهد بگوید ولی هنوز کلاغ سر چینه نشسته بود که مش حسن با چرخ قراضه اش از دالان تنگ خانه اش گذشت و وارد حیاط شد . این را البته هیچ کس جز خدا و خود مش حسن و من که این قصه را می نویسم شاهد نیست . حالا شما می خواهید باور کنید ، نمی خواهید باور نکنید .

یاور جوانی که تازه یاد گرفته بود پشت لبش را با مداد رنگی آبجی کوچکش رنگ کند سر محل دید می زد و زنجیر تاب می داد که چشمش به جعفر افتاد که پا برهنه دنبال گربه انداخته بود .

اقدس زن دوم مش حسن کشک ها را در مجمعه ی مسی زیر آفتاب پهن کرده بود و رفته بود ختم قرآن . هنوزاقدس از سر محل رد نشده بود که یاور دم گوش جعفر چیزی پچ پچ کرد ، گربه که فکر می کرد هنوز جعفر دنبالش است از دیوار بالا رفت ولی چون یک پر سبیلش را گلنار ، همان آبجی کوچک یاور، برای کاردستی مدرسه اش کنده بود ، تعادلش را از دست داد و افتاد وسط مجمعه مسی اقدس خانوم تا همه ی کشک ها پخش و پلا و گربه مال شود . کلاغ از روی دیوار شاهد جنایت گربه بود ولی زبان بسته زبان نداشت .گربه وقتی اوضاع را ناجور دید کشکی به دهان گرفت و زودتر از آنکه هر کس بتواند فکرش را بکند از راهی که آمده بود در رفت .

هرکس هر چه می خواهد بگوید ولی هنوز کلاغ از سر چینه جم نخورده بود که مش حسن با چرخ قراضه اش از دالان تنگ خانه اش گذشت و به کشک های پخش و پلا رسید . مش حسن نگاهی به اطراف انداخت و تا چشمش به کلاغ افتاد ، قلوه سنگی را به طرفش پرتاب کرد . او مطمئن بود که کار کلاغ است . کلاغ ولی هر چه قارقار کرد نتوانست منظور اصلی خودش را بفهماند . مش حسن هم که گوشش از این قار قار ها پر بود آن را بدهکار نکرد و بلا درنگ سرکوچه پیش یاور و جعفر که هنوز در گوشی حرف می زدند رفت و چیزی به زمزمه به آنها گفت . کلاغ تصمیم گرفت فرار کند ، ولی دیگر دیر شده بود .

...

شب از لابلای نور گرد گرفته چراغ برق کوچه دو هیبت ظاهر شدند . یکی جوانی که پشت لبش را انگار با مداد رنگ سبز کرده بود و تنفگ ساچمه اش را به شانه انداخته بود و یکی پسری که پا برهنه بود و پلاستیکی به دست داشت که کلاغی که تیری به جایی نزدیک قلبش خورده بود ، در آن مرده بود .

گربه بالای دیوار در حالی که چرت می زد صدای پای دو رهگذر را شناخت . اقدس داشت کشک می سایید و دویستی را که مش حسن داده بود تا به بچه ها عوض کلاغ بدهد لای پیراهنش گذاشته بود .

 مش حسن راحت خوابش برده بود .

 

                                                                                       کلاغ زبان بسته

                                                                                        

                                                                                        امیر حسین قادری