سیب کال

تحمل تراژدی آدم

سیب کال

تحمل تراژدی آدم

کلاغ زبان بسته/داستان کوتاه/

هر کس هر چه می خواهد بگوید ولی هنوز کلاغ سر چینه نشسته بود که مش حسن با چرخ قراضه اش از دالان تنگ خانه اش گذشت و وارد حیاط شد . این را البته هیچ کس جز خدا و خود مش حسن و من که این قصه را می نویسم شاهد نیست . حالا شما می خواهید باور کنید ، نمی خواهید باور نکنید .

یاور جوانی که تازه یاد گرفته بود پشت لبش را با مداد رنگی آبجی کوچکش رنگ کند سر محل دید می زد و زنجیر تاب می داد که چشمش به جعفر افتاد که پا برهنه دنبال گربه انداخته بود .

اقدس زن دوم مش حسن کشک ها را در مجمعه ی مسی زیر آفتاب پهن کرده بود و رفته بود ختم قرآن . هنوزاقدس از سر محل رد نشده بود که یاور دم گوش جعفر چیزی پچ پچ کرد ، گربه که فکر می کرد هنوز جعفر دنبالش است از دیوار بالا رفت ولی چون یک پر سبیلش را گلنار ، همان آبجی کوچک یاور، برای کاردستی مدرسه اش کنده بود ، تعادلش را از دست داد و افتاد وسط مجمعه مسی اقدس خانوم تا همه ی کشک ها پخش و پلا و گربه مال شود . کلاغ از روی دیوار شاهد جنایت گربه بود ولی زبان بسته زبان نداشت .گربه وقتی اوضاع را ناجور دید کشکی به دهان گرفت و زودتر از آنکه هر کس بتواند فکرش را بکند از راهی که آمده بود در رفت .

هرکس هر چه می خواهد بگوید ولی هنوز کلاغ از سر چینه جم نخورده بود که مش حسن با چرخ قراضه اش از دالان تنگ خانه اش گذشت و به کشک های پخش و پلا رسید . مش حسن نگاهی به اطراف انداخت و تا چشمش به کلاغ افتاد ، قلوه سنگی را به طرفش پرتاب کرد . او مطمئن بود که کار کلاغ است . کلاغ ولی هر چه قارقار کرد نتوانست منظور اصلی خودش را بفهماند . مش حسن هم که گوشش از این قار قار ها پر بود آن را بدهکار نکرد و بلا درنگ سرکوچه پیش یاور و جعفر که هنوز در گوشی حرف می زدند رفت و چیزی به زمزمه به آنها گفت . کلاغ تصمیم گرفت فرار کند ، ولی دیگر دیر شده بود .

...

شب از لابلای نور گرد گرفته چراغ برق کوچه دو هیبت ظاهر شدند . یکی جوانی که پشت لبش را انگار با مداد رنگ سبز کرده بود و تنفگ ساچمه اش را به شانه انداخته بود و یکی پسری که پا برهنه بود و پلاستیکی به دست داشت که کلاغی که تیری به جایی نزدیک قلبش خورده بود ، در آن مرده بود .

گربه بالای دیوار در حالی که چرت می زد صدای پای دو رهگذر را شناخت . اقدس داشت کشک می سایید و دویستی را که مش حسن داده بود تا به بچه ها عوض کلاغ بدهد لای پیراهنش گذاشته بود .

 مش حسن راحت خوابش برده بود .

 

                                                                                       کلاغ زبان بسته

                                                                                        

                                                                                        امیر حسین قادری    

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد