سیب کال

تحمل تراژدی آدم

سیب کال

تحمل تراژدی آدم

منطق در آرایش غلیظ!

تازه امشب آرایش غلیظ را دیدم. کاری از حمید نعمت الله با نوشته ای از خودش و هادی مقدم دوست که به نظرم رنگ هادی در آن پررنگ تر از نعمت الله بود. فیلم با روایتی شهری آغاز می شود که آسیب های اصلی جامعه تهرانی را در بر می گیرد. اعتیاد، ارتباط مجازی، پول و ملغمه ای از امیال و شهوات! تا اینجای اثر انگار همه چیز تکراری است. به نظرم فیلم از دیالوگ حبیب رضایی با موبایل در ون رنگ می گیرد. جایی که می گوید "آره من آنتنم ...."  تا آنجا که "خدا حافظ رو بیامرزه". این دیالوگ آنچنان قوی شخصیت پردازی می کند که تا آخر هومن را همینجا می خوانی. آدمی فرصت طلب، نفهم، طلبکار، از خود راضی و صد البته بی اخلاق. به نظرم، این دیالوگ دلچسب یکی از بهترین و خلاصه ترین شخصیت پردازی های سینمای ما در سال های اخیر است. از این جا کنش ها رنگ تازه تری می گیرند. فضای فیلم عوض می شود و حال و هوا متفاوت تر از آنچه در فیلم های اخیر دیده ایم. کنش ها ذهن را به شدت درگیر می کنند و ببیننده انگار دایم در حال تجربه رذیلت های شخصیت هاست. شخصیت هایی -البته به جز "برقی" که فی الواقع حسابش جداست- که هر یک برای رسیدن به مقصودی شخصی به شدت دروغ می گویند. یکی برای ارضای نداشته های مادی اش، یکی برای افتخار به غرور ناجور و پز دکتر بودنش، یکی برای خلاهای شخصیتش و یکی برای تنهایی اش. مجموعه ی این دروغ ها تبدیل می شود به تباهی. تمام شخصیت های دروغگوی فیلم به طرز عمیق تری فرو می روند در چیزی که برای فرار از آن دروغ می گفتند. تا در پایان تنهاتر باشند، بدبخت تر باشند، بی نواتر باشند. بدهای فیلم به خوبی حساب همدیگر را می رسند تا پس از مدت ها در ایران شاهد فیلمی باشیم که در آن منطق شکسپیر حاکم باشد و بتوان معنی آیه "فمن یعمل مثقال ذره شر یره" را دید.

در این میان تنها یک شخصیت است که مقاومت می کند و تفسیرگر نشانه هایی است که برای دروغگوها بی معنی است. "برقی" آدمی که تفسیری شهرفرنگی از زن داشته است حالا به بلایی دچار است که نمی تواند کسی را لمس کند و دایما در جستجوی توبه است. او در سکانس های نهایی فیلم آتش بازی ساحل را درک می کند و می فهمد که دیگر رفتن به سیرک فایده ای ندارد ...

شخصیت های فیلم اگر چه شاید غریب باشند ولی به درون همه ی ما نزدیک اند و زنگ خطرند و هشدارند و ...

مرد درد من بودن

زخم هایی که می خورد بر روح،

خاطره، حافظه و درد من بودن

آخ آلزایمر مقدس عشق

ببر از من تو گرد من بودن


فکرهای عمیق بیماری

و شب سرد و درد بیداری

نیستم مرد این همه تردید

نیستم، مرد درد من بودن


تو بهاری، بهار بی پاییز

قصه از ماجرای تو لبریز

این طرف، قصه ای که تکراریست

من و پاییز زرد من بودن


تا فروپاشی ام دو خط باقیست

این دو خط هم که در کف ساقیست

می رود لامپ عمر رو به زوال

در شب تار سرد من بودن


آخ آلزایمر مقدس عشق

شستشو ده مرا به یکباره

غربتم در خودی که از من نیست

غربت منحصر به فرد من بودن


زخم هایی که می خورد بر روح

....





به سبک ساراماگو

یک روز صبح ادبیات گم شد. تمام سطور کتاب های بزرگ جهان به یکباره ناپدید شد. در تمام کتاب خانه های جهان این اتفاق به شکل یک اپیدمی رخ داد. ادبیات گم شد.

اولین کسی که این موضوع را فهمید، الکساندر شوخولوف اوکراینی بود که برای تحقیقی پیرامون شکسپیر، در کتابخانه کوچکی در جتوب کیف، اتللو را ورق می زد. درست در صفحه 34جایی که اتتلو مغموم و ناتوان به سمت خانه دزدامونا در حرکت است، ناگهان سطور کتاب محو شد، نا پدید شد. شوخولوف سراسیمه کتاب را ورق زد ولی هیچ اثری از آثار نوشته ها باقی نمانده بود. اتللو هیچگاه به منزل دزدامونا نرسید. سوخولوف هراسان از اتفاق رخ داده و کمی نگران بابت خسارتی که احتمال داشت برای کتاب از او مطالبه شود، کتاب را به کتابدار تحویل داد. کتابدار زنی بود 47 ساله با موهای خرمایی مجعد کوتاه به نام ناتالیا ودیانورا که در محله فقیر نشین شهر با مادر و دو خواهرش که همانند او پیر دختر بودند زندگی می کرد. ناتالی بی آنکه کتاب را ورق بزند، کارت کتاب را لای صفحات سفیدش گذاشت و با لبخند سردی به شوخولوف فهماند که دیگر کاری با او ندارد. شوخولوف با سراسیمگی وصف ناشدنی و به طرزی تصنعی لبخند پیر دختر را جواب داد و به واقع از کتابخانه گریخت. هنوز چند قدم از سردر فرتوت کتابخانه دور نشد بود که صدای زنانه ای از پشت او را نشانه رفت. عرق سردی بر پشت شوخولوف نشت، بازگشت و نگاه هراسان ناتالیا را همچون صاعقه بر اندام خویش احساس کرد.

- آقا چه بلایی بر سر این کتاب آورده اید؟ لطفا به کتابخانه برگردید.

در یک لحظه سیلی از افکار از مغز شوخولوف عبور کرد. نخستین فکر، طبیعی ترین فکر بود و آن این بود که کلا منکر همه چیز شود. حتی منکر این که لحظاتی پیش در کتابخانه بود است و تاکید بر این نکته که تا به حال ناتالیا را ندیده است. ولی این فکر طبیعی بی اندازه بی معنی و غیر منطقی بود. تمام اطلاعات شوخولوف در دفتر بزرگ کتابخانه ثبت بود و دهها فرم به امضای او در آن دفتر جا خوش کرده بود. از آن گذشته در یک سال اخیر آنقدر به این کتابخانه رفت و آمد کرده بود و آثار شکسپیر را زیر و رو کرده بود که جایی برای انکار باقی نمی ماند. شوخولوف مات و سردرگم، در حالی که زبانش به شدت خشک شده بود پاسخ داد:

نمی دانم

...


-آغاز رمانی که هنوز اسمی برایش نگذاشته ام!