سیب کال

تحمل تراژدی آدم

سیب کال

تحمل تراژدی آدم

آنقدر خوابم برده است

و دیگر چیزی شبیه سابق نیست

نه من که دیگر کمتر می نویسم

و نه تو که دیگر به ندانستن آنچه نمی نویسم عادت کرده ایی

همه چیز رو به کاهش است

آنقدر که حتی تعداد نفس هایم در دقیقه کم شده است

آنقدر که حتی یادم می رود گاهی باید نفس کشید

و همه نفس هایی که نکشیده ام با یک آه عمیق جبران میشود 

تنها چیزی که زیاد میشود

قدم هایم است

قدم هایی که بر میدارم تا یادآوری کنم 

و هنوز یادم نمی آید

و هنوز یادم نمی آید


باز هم مرور میکنم

چیزهایی هم هست که یادم مانده است

مثلا این که میگفتم نرو

و تو با آنکه آنجا بودی

رفته بودی


سردخانه های تمام دنیا یک شکل است

و سنگ های خیسی که تن مرده ها را روی آن شستشو می دهند 

فهمیده اند که سرد

دقیقا به چه معنی است


حالا هر شب 

یک در باز می شود

یک یخچال عمیق که شبیه قبر است

و من دوباره لباس وظیفه بر تن دارم

و با خودم میگویم

مگر خدمتم تمام نشده بود؟!


تو دیگر فقط در خواب ها می آیی

ولی من آنقدر خوابم برده است که نمی توانم ببینمت


کی 

کجا

آنقدر در آغوش ات گریه کنم

که دوباره با هم بمیریم!