سیب کال

تحمل تراژدی آدم

سیب کال

تحمل تراژدی آدم

فرزانگی یا چیز دیگری؟

ب - چ در جایی نوشته بود:

یک موقع دانشجوی سینما شدم . وقتی وارد دانشکده شدم جوان و خوشحال و خونسرد بودم . دانشجوی سینما بودن معنایش این است که شخص مجبور است هر روز لااقل دو یا سه فیلم خوش ساخت و مشهور تماشا کند. سه چهار سالی گذشت تا متوجه شدم علت اضطراب روز افزون من این بمباران شدن توسط سینماست . سینما هنر عصر ماست و چون در عصر ما فرزانگی شرط هنر نیست ، آن چه در فیلم ها به ما منتقل می شود فرزانگی یا دانایی نیست. چیز دیگری است . چیزی که می شود اسمش را گذاشت" ساختارهای ذهنی  وجودهای ناکامل" هنرمندان سینما در بهترین حالت از سر دردمندی و اضطراب و گمگشتگی فیلم می سازند و هر چه بهتر باشند این گمگشتگی  را بیشتر القا می کنند.  بگذریم . حالا که حدود بیست سال از آغاز آن دوره می گذرد ، من فهمیده ام که حتی هوشمندانه ترین فیلم ها گاه ارزش دیدن ندارند . زیرا آگاهی بخشی آن ها اضطراب آور است نه خرد افزا .

سوگند

به جز حضور تو 

هیچ چیز این جهان بی کرانه را 

جدی نگرفته ام 

حتی عشق را 

                             حسین پناهی/از کتاب من و نازی

یک سکانس معجزه در تاریخ.

همه آمده اند. صدای ولوله می آید. مردم از سکوهای سنگی بالا می روند تا شاهد یکی از بی نظیر ترین مسابقات تاریخ باشند. تو آن طرف ایستاده ای با برادری که به تنهایی خودت است. در دستت عجیب ترین عصای تاریخ را گرفته ای و به مرور تمام آن چه گذشته است می پردازی. انگار کمی دست و پایت را گم کرده ای. آنها آنطرف تر پیش رویت صف کشیده اند و تو تصویر درهم پاهای تا زانو لختشان را نظاره می کنی. سر ریسمان ها و چوب دست هایشان موازی پاهایشان کشیده شده است. این چوب دست ها و ریسمان ها همان هایی هستند که قرار است با تو به مبارزه برخیزد و تو قرار است تمام آن ها را له کنی. کارگردان بزرگ تاریخ اکشن این سکانس سرنوشت ساز هستی را می دهد و تو این جا بزرگ ترین قهرمان تاریخی. این همان عصایی است که با آن برای گوسفند هایت برگ می تکاندی و حالا شده است چیزی که خودت هم نمی دانی چیست. کرم ها و مارچه های مردان پا لخت رو به رو به حرکت می افتد و ناگهان عصای رها شده از دست تو برمی خیزد و اژدهایی می شود که به چشم به هم زدنی تمام خرافات تاریخ بشر را می بلعد.  

- می گویند برجی ساخته اند تا از بالا روند و خدای او را ببینند.   

- دیده اند؟ 

- نمی دانم! شاید. ولی به روی خودشان نیاورده اند.  

- کاش می شد ما را بالا می بردند شاید ببینیم!  

- من که باور نمی کنم اصلا چیزی در کار باشد.  

-من هم همین طور اما اگر در کار باشد؟ 

- راستی آن موجود عجیب چیست؟ 

- شبیه به اژدها می ماند! از عصای موسی در آمده؟ 

- نمی دانم. شاید. انگار راست می گفتند که بزرگترین ساحران است.  

- اما این سحر نیست. ببین دارد تمام مارهای ساحران را می بلعد. 

- نزدیک است خودشان را هم ببلعد 

- چقدر مهیب است. 

 - فرار کن دارد از این طرف ... 

و تو حالا دم اژدها را می کشی و عصا دوباره در دست تو آرام می گیرد. مردم هراسیده با تردید تو را نگاه می کنند و فرعون دوباره طغیان می کند تا این مردان سابقا ساحر به خاک افتاده را داغان کند. با خودت می گویی عجب رویی دارد این فرعون. و حالا او دارد با خودش حرف می زند: 

- دروغ است. خودش رییس تمام این بی پدر و مادر هاست. اما مگر چه وعده ای بالاتر از وعده ی قدرتی که من به آن ها داده ام ممکن است وجود داشته باشد. او با سیاست است و من با قدرت  او را کنار می زنم. 

حالا مردم به شک افتاده اند.  

- خدای او کیست که می تواند عصا را اژدها کند؟ 

- حتما بزرگ تر از آمون است وگرنه ساحران پیروز می شدند.  

- پس حالا دیگر برای چه کسی قربانی کنیم؟ 

- گوش گوسفند ها را برای که علامت بزنیم؟ 

- کودکانمان را برای که تعمید دهیم! 

- هدیه ها ... 

-.... 

و تو آرام دوباره همان چیز های قبلی را می گویی: خدای من کسی است که آفرید و آنگاه هدایت می کند.  

و مردم گیج به تو خیره شده اند. چرا تو از جیبت یک مجسمه در نمی آوری و نشان نمی دهی. این کدام مجسمه است که می تواند عصا را اژدها کند.  

و تو باز هم می گویی که او نادیدنی است و ازآنچه نسبت جهالت که می دهید منزه است. و تو باز هم می گویی او نزدیک است. جایی در کنار همه ی ما... 

و مردم دوباره دنبال سحر می گردند و تو می گویی که این سحر نیست و این مشیت الهی است.  

و مردم می پرسند مشیت الهی دیگر چیست و تو می گویی هیچ قدرتی در جهان نیست جز قدرت الله.