سیب کال

تحمل تراژدی آدم

سیب کال

تحمل تراژدی آدم

یعقوب

(یوسف گفت:) با پیراهن من بروید و آن را بر چهره پدرم اندازید تا دوباره ببیند و آنگاه با زن و فرزند خویش به نزد من آیید و چون کاروان آن ها آن جا (مصر) را ترک کرد پدر (در کنعان) گفت: من بوی یوسف را می شنوم، اگر مرا ملامت نکنید. گفتند تو از قدیم در پریشانی و خیالات هستی. پس آن گاه که پیک پیراهن را بر چهره اش افکند، بینایی اش باز گشت. گفت: آیا به شما نگفتم که من چیزی از خدا می دانم که شما آن را نمی دانید؟

قران کریم/سوره ی یوسف/آیات 93 تا 96   

 

او

سکوت می کنی و مثل من دلت گرفته است

هزار سال می شود که او

از عبور کوچه های دل گرفته رفته است

ما هنوز

پشت این چراغ سرخ

ناگزیر ایستادن مداومیم

و هنوز فکر می کنیم

جنگ چیزِ نامرادِ نا مناسبی ست

 ما به فکرهای سبک خلسه و سکوت

در فضای دود

با صدای لایت یک موزیک سوت

همچنان مراقبیم

آری ای برادر ای رفیق!

طرز فکر قرن ما

مانیفستِ کاسبی ست!

تو

سکوت می کنی و مثل من دلت گرفته است

پشت این چراغ سرخ

او

هزار سال می شود

با سپید اسب ساده ای که سم به آسمان زده است

از عبور کوچه های دل گرفته رفته است.