دم غروب است و اشیا حضور خسته ی خودشان را به رخ یکدیگر می کشند. تو بال هایت را بسته ای و روی شیروانی بلند خوابگاه نشستی و چشم دوخته ای به من. من تو را نمی بینم اما می دانم که آنجا نشسته ای و چشم دوخته ای به من، مثل همه ی غروب های دیگر که هرم صدای اذان برمیخیزد. برف آمده است. تمام خوابگاه را برف گرفته است. بال های تو را برف گرفته است. خواب های مرا برف گرفته است. یک دانه برف با آن ساختار خود متشابه فرکتالی اش تاب می خورد و روی سجاده ی من می آید. بعد می بینم که بال هات باز می شود. می روی. نور ماه بر برف ها می تابد و تمام شب سپید می شود.