سیب کال

تحمل تراژدی آدم

سیب کال

تحمل تراژدی آدم

اقرار

آنانکه به حذف نام وی می کوشند ... 

هنوز سه چهارقدم از سر چهارراه رد نشده ای که صدا تو را ناخودآگاه برمیگرداند به آنجا که کودکی دبستانی نقش خونش را روی آسفالت یخ زده کشیده است. خیره نگاه می کنی و بعد انگار که به خودت آمده ای چیزی را رها می کنی تا در اعماق جیبت گم شود.  

فشار سیل بهت زده ی آدم ها و بعد آژیر آمبولانس تنها از لابلای ماشین های خسته!  

حالا ماشین ها دوباره به زنجیر دائم رفتن آویخته شده اند و تو هنوز در هیجان سکوت بعد از تصادفی! تصادف مثل یک پتک فولای بر کله ات خورده است و داری فکر می کنی به این که تو چند قدم پیش چطور وسط خیابان پریدی تا نامه ی تشویقی شرکت را از دست باد نجات دهی. کجا؟ درست همین جا که حالا ردی از خون یک کودک دبستانی مانده است. فکر می کنی آیا محق تری از آن کودک به زندگی؟ در خودت غوطه می خوری و همان جا کنار چراغ راهنما می نشینی و خیره به سبز و قرمز های چراغ رو به رو به تصادفات زندگی ات می نگری! نامه تشویقی خودش را به گرمای ته جیبت چسبانده است. 

رویای شب پرستاره

به همین راحتی مثل تمام راحت های جهان، البته انگیزه ها برای راحت های جهان متفاوت است.

نگاه می کنی مثل تمام خسته های تاریخ. چشم ها همیشه به مثابه ی پنجره های درون عمل می کنند اما گاهی خسته می شوند و با آنکه بازند بسته می شوند. از طول و تفسیر خسته شده ای دلت برای یک جاده ی خلوت در یک شب پر ستاره تنگ شده است برای آنکه تا آنجا که می توانی پدال گاز این ابوقراضه را که سه سال است خرج تو و زن و بچه ات را می دهد فشار بدهی و به سمت جایی بروی شبیه ابدیت. بی خیال کارت سوخت. اما حالا، مثل بچه ای که از مغازه آب نبات چوبی کش رفته است و صاحب مغازه مچش را گرفته است افتاده ای میان بزرگ ترین هچل روزگار. به همین راحتی جرثقیل جلو ماشینت را بلند کرده است و به سمت پارکینگ راهنمایی رانندگی می برد. یکی از بین حاضرین می گوید ؛حاجی صد تومن واسه حق پارکینگ رفتی سر کار؛ و تو مثل تمام خسته های تاریخ چشم های بی رمقت را بدرقه ی راه پنجاه و دو قرمزت می کنی و بعد چشمت می افتد به سپر عقبش که همین دیروز از جوش کاری تمیزش کیف کرده بودی. دلت می خواهد صد بار برگردی پشت میز و نیمکت و مدرسه و صد بار دیگر ریاضی ات را تجدید شوی اما ماشینت را پس بگیری. نذر امامزاده می کنی و افسر کلاهش را از روی سرش بر می دارد و پدال الگانس آبی و سفیدش را فشار می دهد و جایی می تازد تا ابدیتی دیگر را برای خسته ای دیگر در جایی دیگر رقم بزند. تو با رویای شب پرستاره ات، با فکر پدال گاز پنجاه و دوی قرمز سپر جوش خورده ات، لنگ لنگان به خانه می روی! 

 

دانستن!

نوشت: بنده باید بداند که خدا می داند!

منظر اول: دانشجوی تنبل

تو مثل تمام دانش اندوختگان جهان با دو سه خط فرمول عجیب و غریب آمده ای تا تمام صداهای جهان را فرمولبندی کنی و به داشته هایت می بالی . هوای حرف هایت آدم را به سرفه می اندازد از بس که سنگین است. ما را نشانده ای سر کلاس های کلیسای بیزانس و با چکش تحکم پرواز الهامات روحمان را به چهارمیخ که سهل است به پنج میخ می کشی. چقدر از تو خسته شده ام!

***

منظر دوم: استاد دانش اندوخته

تو مثل تمام دانشجویان خنگ این طور خیره به من نگاه می کنی که انگار برای اولین بار است با چیزی به اسم درس آشنا شده ای. مثل تمام تنبل های تاریخ سوراخ های فرار این کلاس نم خورده را از حفظی و می دانم دو دقیقه ی دیگر به بهانه ی سرفه ای خشک از کلاس در می روی تا باقی فضاهای ذهنی ات را جای دیگری زیر و رو کنی. چقدر از تو خسته شده ام! 

***

منظر سوم: او

او مثل تمام آدم هایی که می نشینند ساکت و آرام فکر می کنند به آنچه که هست نه آنچه باید باشد، نشسته و بر دفترش نوشته است: بنده باید بداند که خدا می داند! او از کسانی است که آنچه را باید بداند، می داند و همین لبخندی که مثل یک جوانه ی تازه از خاک در آمده همیشه لبش را نوازش می کند گواهی این حرف من است. در جدال دانشجوی تنبل و استاد دانش آموخته زیر جمله ی قبلی اش سه خط فرمول استاد را می نویسد و فکر می کند به خدایی که تمام فرمول های جهان را می داند. با لبخند دائمی که دارد! 

 

فرشته ی مرگ

تو تنها در کنار خیابان قدم می زنی با کوله باری که رنگ ارغوان گرفته است. ارغوان نام یک گل است. کسی نمی داند چرا کوله بارت رنگ ارغوان است! شاید تو از قسمت ارغوان های یک گل فروشی بزرگ جلوی بیمارستان رد شده ای که کوله بارت ....شاید ...کسی چه می داند؟!سرزمین دیگری است سرزمین موجودات کوله بار ارغوانی...اصول موضوعه ی آنجا با اصول حاکم بر روزمره گی های خیابان های ما فرق دارد.تو با کوله باری در امتداد جاده میروی که در آن  دو تا سیب هست و یک عالمه بوی عجیب و غریب که انگار از عالم دیگری می آید و سه چهار بسته دعوت نامه ی آب خورده. 

دعوت نامه ی خیس خورده ی ارغوانی

دعوت به مراسم...

چه مراسمی می شود این جشن فرا زمینی

با حضور تمام ستاره شناسان  این دنیا و آن دنیا. آن ها که ستاره ها را با تلسکوپ های گنده جارو می کنند. آن ها که ستاره ها را کشف می کنند و روی پرده ی سینما ها می برند. آن ها که ستاره های کاغذی طراحی می کنند. آن ها که با ستاره ها قرار ملاقات می گذارند.  آن ها که از ستاره ها الگو برداری می کنند و برای مراسم های زنانه لباس شب می دوزند. ستاره گی و ستاره شناسی عشق مردمان سیاره ی من است. تو همه ی آن ها را که به نوعی ستاره اند یا درگیر و دار ستاره ها هستند دعوت کرده ای.

 کجا؟

به ستاره ی خودت! جایی بالای ابرها. وقتی از ابرها رد می شدی کاغذ های کوله بارت خیس شده اند. ولی هنوز هیچ کس نمی داند چرا کوله بارت ارغوانی است؟دعوت نامه هایت آدرس ندارد! دعوت نامه هایت تاریخ درست و حسابی هم ندارند. فقط اسم یک ستاره را نوشته ای. ستاره ای که اسمش در هیچ کدام از کتاب های سیاره ی من نیست. زیر دعوت نامه هایت آمده است به صرف نقل و نبات!  

 دیروز خانه ی مشد حسن مراسم بود!

کسی ندید تو از کدام طرف آمدی. فقط وقتی که رفتی رنگ ارغوان مانده بود و یک عالمه بوی عجیب و غریب و ما مردمان سیاره گفتیم:مشد حسن مرد!

یک فقره ی دیگر از ماموریت تو به انجام رسید و دو تا سیب دیگر روی طاقچه ی مشد حسن ماند یکی سهم تاریخ و یکی سهم آینده.

 هیچ کس نفهمید چرا رنگ کوله بارت ارغوانی است...

 

یلدا

 

۱                                                       

تو تازه آمده ای با دو تا هندوانه زیر بقل و چهار بسته آجیل و تخمه

مثل همه ی باباهای خوب دنیا

و برای گلدان ها  تازه خاک تازه خریده ای

و تمام شب های یلدای عمرت را همین طور بوده ای

تو حتی گربه ها را هم دوست داری

برایشان دست تکان می دهی و آجیل تعارفشان می کنی

چقدر خانمت به داشتن چنین شوهری خوشبخت است.

                                                              ۲

گاوها را جا کرده ای در این سرمای شب های پاییزی

یادت هست باید از فردا بگویی شب های زمستانی

گاو ها ماغ می کشند و تو به ماغ گاوها احترام نمی گذاری   

گاو که احترام نمی فهمد

بوی اسفند می آید و دود تازه سوخته ی چنار خشک

تو از لای کتت اناری را که درخت باغ چیده ای در می آوری

انار بزرگ است قد کله ی آلبرت انیشتین

راحت به تو و زنت می رسد.

                                                               ۳

تو سردت است و مثل زلزله ی چند سال پیش می لرزی

عجب شب هایی دارد این کویر

تمام حمایت های بشری برای تو کم است

دلت از مرغ سحرهای تالار وزارت کشور گرفته است

و حوصله نداری

برنامه های تلویزیون هم برای کسانی خوب است که زندگی شان خوب است

چقدر کم کم دارد حالت از بزرگداشت به هم می خورد

و از خواننده های لوس آنجلسی که برایت تکنو خواندند

آخرین خرما خشک ته جیبت را قایم از خودت می خوری به یاد آن همه یلدا و آن همه آجیل

و سیب سرخی را از نایلون در می آوری و روی قبر زنت می گذاری

آنوقت قرآن کوچکت را که پر از معنا و خاطره است باز می کنی و یس میخوانی.

                                                                -۰-

نور از بالا  از ماه بر تو و قبر زنت می ریزد

در روستایی دور چراغی خاموش می شود و گاوی ماغ می کشد

در تاریکی شهری گلدانی به خاک تازه اش می بالد و گربه ای آجیل دلخواهش در خواب می یابد.

  

 

 

کلاغ زبان بسته/داستان کوتاه/

هر کس هر چه می خواهد بگوید ولی هنوز کلاغ سر چینه نشسته بود که مش حسن با چرخ قراضه اش از دالان تنگ خانه اش گذشت و وارد حیاط شد . این را البته هیچ کس جز خدا و خود مش حسن و من که این قصه را می نویسم شاهد نیست . حالا شما می خواهید باور کنید ، نمی خواهید باور نکنید .

یاور جوانی که تازه یاد گرفته بود پشت لبش را با مداد رنگی آبجی کوچکش رنگ کند سر محل دید می زد و زنجیر تاب می داد که چشمش به جعفر افتاد که پا برهنه دنبال گربه انداخته بود .

اقدس زن دوم مش حسن کشک ها را در مجمعه ی مسی زیر آفتاب پهن کرده بود و رفته بود ختم قرآن . هنوزاقدس از سر محل رد نشده بود که یاور دم گوش جعفر چیزی پچ پچ کرد ، گربه که فکر می کرد هنوز جعفر دنبالش است از دیوار بالا رفت ولی چون یک پر سبیلش را گلنار ، همان آبجی کوچک یاور، برای کاردستی مدرسه اش کنده بود ، تعادلش را از دست داد و افتاد وسط مجمعه مسی اقدس خانوم تا همه ی کشک ها پخش و پلا و گربه مال شود . کلاغ از روی دیوار شاهد جنایت گربه بود ولی زبان بسته زبان نداشت .گربه وقتی اوضاع را ناجور دید کشکی به دهان گرفت و زودتر از آنکه هر کس بتواند فکرش را بکند از راهی که آمده بود در رفت .

هرکس هر چه می خواهد بگوید ولی هنوز کلاغ از سر چینه جم نخورده بود که مش حسن با چرخ قراضه اش از دالان تنگ خانه اش گذشت و به کشک های پخش و پلا رسید . مش حسن نگاهی به اطراف انداخت و تا چشمش به کلاغ افتاد ، قلوه سنگی را به طرفش پرتاب کرد . او مطمئن بود که کار کلاغ است . کلاغ ولی هر چه قارقار کرد نتوانست منظور اصلی خودش را بفهماند . مش حسن هم که گوشش از این قار قار ها پر بود آن را بدهکار نکرد و بلا درنگ سرکوچه پیش یاور و جعفر که هنوز در گوشی حرف می زدند رفت و چیزی به زمزمه به آنها گفت . کلاغ تصمیم گرفت فرار کند ، ولی دیگر دیر شده بود .

...

شب از لابلای نور گرد گرفته چراغ برق کوچه دو هیبت ظاهر شدند . یکی جوانی که پشت لبش را انگار با مداد رنگ سبز کرده بود و تنفگ ساچمه اش را به شانه انداخته بود و یکی پسری که پا برهنه بود و پلاستیکی به دست داشت که کلاغی که تیری به جایی نزدیک قلبش خورده بود ، در آن مرده بود .

گربه بالای دیوار در حالی که چرت می زد صدای پای دو رهگذر را شناخت . اقدس داشت کشک می سایید و دویستی را که مش حسن داده بود تا به بچه ها عوض کلاغ بدهد لای پیراهنش گذاشته بود .

 مش حسن راحت خوابش برده بود .

 

                                                                                       کلاغ زبان بسته

                                                                                        

                                                                                        امیر حسین قادری    

هندوانه و اتفاق کوچک/داستان کوتاه/

عصر که شد آقا اسماعیل هوس هندوانه خنک کرد . اقدس وقتی هوس آقا را شنید هندوانه را وسط حوض ول و پایش نشست تا خنک شود .

باد می آمد .

جعفر ولی از دیوار همسایه بالا رفته بود و توپش را نگاه می کرد  که درست افتاده بود زیر تنور گلی همسایه . توپ آنچنان چشمک می زد که او تا بفهمد کجاست خود را وسط حیاط همسایه دید . همسایه البته خانه نبود. –این دیگر گفتن ندارد. –

او هنوز به توپ نرسیده بود که چشمش رفت و افتاد به لباس های روی بند و بدون معطلی پیراهن سرخ گل آبی کبری را سوا کرد و خیره شد به آن . باد پیراهن را پر کرده بود انگار خود کبری وسط پیراهن نشسته است . چشم جعفر هم که طاقت این چیزها را نداشت سیاهی رفت و گیج خورد ، جعفر با دست چپش پیراهن را گرفت تا زمین نخورد ولی گیره ی لباس که زور دست جعفر را نداشت سر آخر ولش کرد وسط تنور .

پیراهن روی لبه ی تنور بود که باد دوباره به آن چسبید و با خود بردش !

اکبر پسر بزرگ حاج رضا سوار دوچرخه اش بود و همان وقت که جعفر رفت وسط تنور از سر پیچ کوچه رد شد که یکدفعه چیزی انگار پارچه ایی که به پیراهن می خورد ، روی سرش افتاد و جلوی چشمش را گرفت تا سر آخر اکبر به جای آنکه پیچ کوچه را بپیچد مستقیم رفت و از بختش به جای آنکه صاف برود وسط دیوار ، صاف از در باز خانه آقا اسماعیل رد شد و با پیراهن روی سرش صاف رفت وسط حوض ، صاف روی هندوانه .

اقدس زن آقا اسماعیل زبانش بند آمده بود .

آقا اسماعیل که در ایوان خوابیده بود از سر و صدا پرید بالا و وقتی دید مرد غریبه وسط حوضش افتاده است  و زنش سر باز و رو باز خشکش زده چوب دستش را برداشت و سراغ اکبر رفت . اکبر وقتی اولین چوب را خورد تازه فهمید کجا آمده . پیراهن کبری را از روی سرش برداشت و وسط کوچه دوید . همین وقت آقا مرتضی که همان همسایه بود با وانت سبز سبزی فروشی اش که حالا بچه ها را جای سبزی پشت آن سوار کرده بود و زنش را جای شاگرد جلو ، سر رسید . کبری با یک نگاه به اکبر، خواستگارش را شناخت ولی ناگهان از خودش پرسید پیراهن من دست اکبر چه کار می کند !

نه نه که پیراهن کبری را دست اکبر شناخته بود جیغ کشید .آقا مرتضی وقتی فهمید قضیه از چه قرار است از وانت پیاده شد و دنبال اکبر انداخت .

درست پنج دقیقه بعد اکبر با پیراهن کبری از جلوی جعفر که با دیوار توپ بازی می کرد به دو رد شد و پشت سرش آقا اسماعیل با چوب دستش و آقا مرتضی با یک چپه فحش آبدار بدون آنکه جعفر را ببینند می دویدند .
هندوانه وسط حوض قاچ شده بود !        

                                                       
                                                        هندوانه و اتفاق کوچک
 
                                                                                 امیر حسین قادری