سیب کال

تحمل تراژدی آدم

سیب کال

تحمل تراژدی آدم

قدر

شب وصل است و طی شد نامه ی هجر

سلام فیه حتی مطلع الفجر

دلا در عاشقی ثابت قدم باش

که در این ره نباشد کار بی اجر


ما را هم دعا کنید.

همه چیز

خداوند همه چیز می شود، همه کس را

به شرط اعتقاد

به شرط پاکی دل

به شرط طهارت روح

به شرط پرهیز از معامله با ابلیس


بشویید قلبهایتان را از هر احساس ناروا

و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف

و زبان هایتان را از هر گفتار ناپاک

و دستهایتان را از هر آلودگی در بازار.


ملاصدرا


بی کفش

تو را می شناسم. از همان لحظه ی اول که دیدم پتکی درست بر سرم فرو خورد. با دستهای مرتعشت خاکستر این بهمن لاغر را می تکانی و از زیر عینک آفتابی فضای گناه آلود پارک را کنکاش می کنی. همه بی خیال تر از آن هستند که دردهای تو برایشان مهم باشد. مگر چند نفر مثل تو با اتوبوس درد، تا آخر خط زندگی رفته اند و ایستگاه متروک و آفتاب خورده ی آنجا را دیده اند. نگاه خسته ات شیشه ی عینک آفتابی را رد می کند. در دلت به پسر دخترهای پارک می خندی و گاهی فحش می دهی و گاهی بی خیال همه ی این هیاهوهای بیهوده تند و سریع عبور می کنی. اما هنوز مسیر سرنوشت برگ هایی دارد که رو نکرده است. می خواهم این را خوب بدانی که خدا همیشه یک چراغ روشن نگه می دارد و تو می توانی موسی باشی و به دیدار آتش طور بروی. فقط باید سبک بار بود، آنجا کسی را با کفش راه نمی دهند.

یک سکانس معجزه در تاریخ.

همه آمده اند. صدای ولوله می آید. مردم از سکوهای سنگی بالا می روند تا شاهد یکی از بی نظیر ترین مسابقات تاریخ باشند. تو آن طرف ایستاده ای با برادری که به تنهایی خودت است. در دستت عجیب ترین عصای تاریخ را گرفته ای و به مرور تمام آن چه گذشته است می پردازی. انگار کمی دست و پایت را گم کرده ای. آنها آنطرف تر پیش رویت صف کشیده اند و تو تصویر درهم پاهای تا زانو لختشان را نظاره می کنی. سر ریسمان ها و چوب دست هایشان موازی پاهایشان کشیده شده است. این چوب دست ها و ریسمان ها همان هایی هستند که قرار است با تو به مبارزه برخیزد و تو قرار است تمام آن ها را له کنی. کارگردان بزرگ تاریخ اکشن این سکانس سرنوشت ساز هستی را می دهد و تو این جا بزرگ ترین قهرمان تاریخی. این همان عصایی است که با آن برای گوسفند هایت برگ می تکاندی و حالا شده است چیزی که خودت هم نمی دانی چیست. کرم ها و مارچه های مردان پا لخت رو به رو به حرکت می افتد و ناگهان عصای رها شده از دست تو برمی خیزد و اژدهایی می شود که به چشم به هم زدنی تمام خرافات تاریخ بشر را می بلعد.  

- می گویند برجی ساخته اند تا از بالا روند و خدای او را ببینند.   

- دیده اند؟ 

- نمی دانم! شاید. ولی به روی خودشان نیاورده اند.  

- کاش می شد ما را بالا می بردند شاید ببینیم!  

- من که باور نمی کنم اصلا چیزی در کار باشد.  

-من هم همین طور اما اگر در کار باشد؟ 

- راستی آن موجود عجیب چیست؟ 

- شبیه به اژدها می ماند! از عصای موسی در آمده؟ 

- نمی دانم. شاید. انگار راست می گفتند که بزرگترین ساحران است.  

- اما این سحر نیست. ببین دارد تمام مارهای ساحران را می بلعد. 

- نزدیک است خودشان را هم ببلعد 

- چقدر مهیب است. 

 - فرار کن دارد از این طرف ... 

و تو حالا دم اژدها را می کشی و عصا دوباره در دست تو آرام می گیرد. مردم هراسیده با تردید تو را نگاه می کنند و فرعون دوباره طغیان می کند تا این مردان سابقا ساحر به خاک افتاده را داغان کند. با خودت می گویی عجب رویی دارد این فرعون. و حالا او دارد با خودش حرف می زند: 

- دروغ است. خودش رییس تمام این بی پدر و مادر هاست. اما مگر چه وعده ای بالاتر از وعده ی قدرتی که من به آن ها داده ام ممکن است وجود داشته باشد. او با سیاست است و من با قدرت  او را کنار می زنم. 

حالا مردم به شک افتاده اند.  

- خدای او کیست که می تواند عصا را اژدها کند؟ 

- حتما بزرگ تر از آمون است وگرنه ساحران پیروز می شدند.  

- پس حالا دیگر برای چه کسی قربانی کنیم؟ 

- گوش گوسفند ها را برای که علامت بزنیم؟ 

- کودکانمان را برای که تعمید دهیم! 

- هدیه ها ... 

-.... 

و تو آرام دوباره همان چیز های قبلی را می گویی: خدای من کسی است که آفرید و آنگاه هدایت می کند.  

و مردم گیج به تو خیره شده اند. چرا تو از جیبت یک مجسمه در نمی آوری و نشان نمی دهی. این کدام مجسمه است که می تواند عصا را اژدها کند.  

و تو باز هم می گویی که او نادیدنی است و ازآنچه نسبت جهالت که می دهید منزه است. و تو باز هم می گویی او نزدیک است. جایی در کنار همه ی ما... 

و مردم دوباره دنبال سحر می گردند و تو می گویی که این سحر نیست و این مشیت الهی است.  

و مردم می پرسند مشیت الهی دیگر چیست و تو می گویی هیچ قدرتی در جهان نیست جز قدرت الله.

عبور از لوپ بی نهایت

فرقی نمی کند چقدر به گذشته ات نزدیک باشی. فرقی نمی کند اگر حس قرابتی با این تاریخ هولناک که به نام گذشته ات رقم خورده است نداشته باشی. این ها گذشته ی تو است. بی آنکه باور کنی این تو بوده ای و این ها همه کارهای تو است، این گذشته با تو می آید و تو چون باربری فرتوت و بی رمق بار این گذشته ی را با خویش می بری بی آنکه لحظه ای بیاستی و فکر کنی که آیا نمی شود، جایی این توده ی مصیب بار را بر زمین گذاشت؟ دوباره به خنزل پنزل های این کوله بار نامرتب خیره می مانی و فکرهایت سراغت می آید و گذشته ات دوباره پیش رویت می ایستد و تو چون متهمی که قضاوتش به تاخیر افتاده است، با لذت سکر آور گناه های تکراری سرگرم می شوی. بی آنکه فکر کنی می شود جایی این توده ی مصیب بار را زمین گذاشت.  

ساعت برای چرخش های مکرر آفریده شده است، آنچنان که زمین و زمان! اما ما نه. گذشته کار خودش را کرده است و اثرات جاودانه اش را بر روح و روان ما تا ابد باقی گذاشته است. آری همین گذشته است که تو را ساعت وار به دور خویش می چرخاند، همین فکر ها، همین دور باطل. 

 موسی را به خاطر بیاور، آنجا که دست دراز کرد و می رفت که از ستمگران شود! اما نشد. چون کوله بار رخت چرک های گذشته را زمین گذاشت و در برابر یگانه ای به در خواست بخشش ایستاد که تنها ذات قابل پرستش دنیانست. و آن وقت به جای آن که تا آخر عمرش در مسیر دایره وار، دور باطل بزند به مسیری مستقیم رسید که او را یک راست برد به صفحه ی حوادث تاریخ. او به جای آن که فردا روز دوباره دست به قتل بزند، رفت! کجا؟ جایی که از گذشته ی هولناک خبری نباشد. جایی که تا می شود از رخت چرک های گذشته فاصله داشته باشد. جایی که خداوند برای تمام کسانی مهیا ساخته که بازگشت می کنند،  نه بازگشت به گذشته، بازگشت به مسیر خط راستی که باید پشت سر هم طی شود. او گذشته را دور زد و رفت. مثل تمام آنان که روزی به خود می آیند و در می یابند که گذشته از آن آنان بوده و دیگر نباید باشد. شاید شهرت ژان وال ژان به همین دلیل است.  

حالا ایستاده ام در ابتدای مسیری که گذشته ای ندارد و او مسیر مستقیمی را نشانم می دهد که انتهایش با ابدیت گره خورده است.  

  

اوپوکالیپتو

باد می آید و تو در آستانه ی در ایستاده ای. صدای مرتعش نفس های زمان به گوش می رسد و معجزه در راه است. عیسی با حواریون از جاده های مه گرفته ی آن سوی دشت می رسند و درخت تنومند سرو با عبور باد رهگذر به خویش می لرزد. تو آمده ای با سلاحی که من نمی دانم چیست! 

- هیچ وقت باور نمی کنی که همین لحظه باشد؟ 

- در تمام عمرم به هیچ کدام از لحظه هایی که در آن زیسته ام فکر نکرده ام. همیشه یا گذشته بوده و یا آینده. فکر هایی که می آیند و آدم را با خود می برند. می برند و در انفرادی ترین سلول جهان بازداشت می کنند.  

- ولی آن لحظه ی بزرگ سرانجام فرا می رسد. تمام تاریخ برای این حرف من سند است. به جنگ های نیمه تمام نگاه کن که چگونه با مرگ سرداری به محاق رفته است، بی آن که کینه ی سربازان زخم خورده فرو نشیند. به ناله های بردگان زیر چرخ های موازی ارابه های سنگ کش گوش کن، ببین چگونه هنوز در گوش تاریخ طنین دارد! به این کودک دستفروش نگاه کن که نگاهش چطور دنبال کفش های نوی پسر بچه ی آن سوی خیابان پر کشیده است و تا هفتمین آسمان خداوند رفته است. مگر نمی دانی که همه چیز به سمت نهایتی میرود که داور در آن نشسته است. 

- فقط همین دو سه خط حرف روزانه برای من کافی است.  

- به لحظه ی بزرگ فکر کن که می تواند همین لحظه باشد.  

- نه! 

- بگذار باد بیاید! او در آستانه ی در ایستاده و آخرین سربازان زمان به انتظار فرمان سردارند سردار در انتظار فرمان خدا. شاید همین لحظه باشد.

وطن

تو می روی با چمدانی کوچک که به اندازه ی قد هیچ کدام از خاطرات جا ندارد. و می روی با این خیال که خاطرات را داری با خودت می بری اما نمی دانی که خاطراتت پشت در اتوماتیک فرودگاه روی زمین ریخته اند و مسافری که از روبه روی تو رد شد و از در بیرون رفت، همان زنی که عینک دودی به چشم داشت، خاطراتت را جمع کرده است و رفته است. بلندگوهای بلند گوی فرودگاه صدایی زنی را پخش می کند که اسم پرواز تو را می خواند. چه غرابت عجیبی است، هم آغوشی تو با این صدا. همچنان که صدا را در آغوش گرفته ای از گیت رد می شود و کودکی از پله برقی فرودگاه امام خمینی بالا می رود. برای صدمین بار این بار در جهت مخالف حرکت پله ها! به تو قول می دهم کودک های آن طرف گیت از این کارها نمی کنند، چون آن ها فرهنگ دارند! و ما نداریم. یک ساعت بعد هواپیمایت می پرد و تو با حس رهایی غریبی روسری ات را برمی داری و خوشحالی از این که خلاص شده ای. به خودت دلداری می دهی که خاطرات در چمدانت با تو می آیند. اما حالا زن عینک آفتابی دار سر کوچه ی شما رسیده است. آدرس کوچه ی شما را در خاطرات یافته است. او دارد در میان این کوچه های خاک گرفته و دود خورده تهران دنبال قدیمی ترین حس دنیا می گردد. از وقتی خاطرات تو را پیدا کرده است، رفته رفته همه چیز یادش می آید. هویت بر می گردد. لبخند با طعم واقعی اش روی لبانش می آید. غربت پر می زند و می رود. همه دارند با هم به زبانی که دوستش دارد حرف می زنند. در کوچه ی شما تمام مردها برای او برادرند و تمام زن ها برای او خواهر. همه را می شناسد، نه با اسم های شناسنامه ای با اسم هایی که روی پیشانی ها نوشته شده است. اسم های ایرانی.

تو رفته ای و مادرت آش پشت پا درست کرده است. چقدر این زن عینک آفتابی دار آش پشت پا دوست دارد. حالا دیگر عینک آفتابی اش را برداشته است و دارد با زن های کوچه ی شما خوش و بش می کند. نیامده چقدر دوست پیدا کرده است.

تو روی تخت نرم و راحت هتل نشسته و داری از پنجره پاریس را نگاه می کنی. همیشه آرزویت بود بزنی بیرون و حالا زده ای. چقدر از رفتار مودب پیش خدمت هتل خرسندی و چقدر خوشحالی که مثل فیلم ها چند یورو به او انعام داده ای. بگذار همه بفهمند که تو هم با فرهنگی! حالا داری چمدانت را باز می کنی. دوست داری خاطراتت را بقل کنی و با هم به تماشای پاریس بنشینید.

شب است. زن عینک آفتابی دار که دیگر عینک آفتابی ندارد. خوابیده است و خاطرات تو را در بقل گرفته است. او حتی از این روسری که امروز بر سر کرده است احساس رضایت می کند. روسری قسمتی از هویت گمشده اش را برگرداند و باور این برایش سخت است. آش پشت پای تو به او نیرو داد و حالا راحت ترین خواب جهان را دارد. تو هنوز دنبال خاطراتت می گردی. عینک آفتابی زده ای که کسی اشک هایت را نبیند!   

شبان

ازقیار نبی او که خداوند قدرتش می دهد

مسیر انسان پارسا را بی عدالتی جور خودپرستی و ستم انسان های اهریمنی فرا گرفته

خوشا به حال او که در راه خیر قدم برمی دارد و چون شبان ضعفا را از دره های تاریک عبور می دهد چرا که حامی برادرانش است و هدایت گر گمراهان.

پس از برای کین خواهی با قلبی آکنده از نفرت بر تو فرود می آیم تا آنان که برای نابودی برادرانم کمر بسته اند نابود سازم. پس بدان که این اراده ی خداوند است آنگاه که انتقامم را بر تو نازل می کنم.
...

حالا دارم فکر می کنم ممکن معنیش اینه که من پارسا هستم و تو اهریمنی هستی. این کالیبر ۹ میلی متری هم همون شبانه که تو دره های تاریک هوای من رو داره یا این معنی: من شبانم و تو پارسا هستی و این دنیاست که اهریمنی و ستمگره! این رو دوست دارم اما حقیقت نداره.

حقیقت اینه: تو جز ضعفایی و من ستم انسان اهریمنی ام. من سعی می کنم من واقعا سعی می کنم خیلی
که شبان باشم.

/سکانس آخر فیلم پالپ فیکشن/ساخته ی تارانتینو

مادر

تو با چمدانی که به اندازه عمرت خاطره دارد از راه رو رد می شوی و به اتاق تنگ و تاریکی می رسی که اتاق توست. آنطرف یک پنجره رو به باغی افسرده باز است که در آن درختان کلاغ زده با نگاهی خمار عبور رهگذران را به نظاره اند. آسمان ابری است. او هنوز نرفته است. از سالن که رد می شدی صداها را می شنیدی. و حالا دیگر انگار نمی شنوی. چیزی در سرت سنگینی می کند. لیوان آبی را پر می کنی و پای گل رو به خشک شدنی که در گلدان کوچکی روی میز زار می زند می ریزی. هوس می کنی یک لیوان هم خودت بنوشی.

مرد راهرو بیمارستان وار این عمارت کهنه را طی می کند تا به اتاق تو برسد. در می زند، وارد می شود و خوش آمد می گوید. دفترچه ی رنگ و رو رفته ای را دستت می دهد که در آن قوانین را نوشته اند. با خودت فکر می کنی یک عمر در خانه ات قوانین خودت را داشته ای و حالا... مرد با لبخند حقیری تو را ترک می کند و تو دستان چروک خورده ات را روی جلد دفترچه می کشی. نگاهش می کنی و آنوقت اولین سطر اولین صفحه اش که مربوط به ساعات خواب و بیداری است را می خوانی و بعد آن را می بندی! دلت می خواهد حالا بخوابی و تمام روزهای خوب بد و خوب زندگی را به رویای فراموشی بسپاری. زنی در می زند و با یک ظرف پر از دارو وارد می شود. انگار می خواهند مرگت را زودتر از این چیزی که هست بیندازند و انگار نمی دانند که خدا ...

از پنجره بیرون را می پایی و به بزرگترین عنوان افتخار هستی فکر می کنی! مادر! و آنوقت پسرت را می بینی که بی آنکه پشت سرش را بپاید سر به زیر انداخته و تند تند دور می شود. حالا اولین دانه ی درشت برف ابر های آسمان را به قصد دلت ترک می کند، تا از چشمان آب شود و سرریز گردد. نگاه می کنی پیرمردان و پیرزنان همه از پنجره به برف و باغ و کلاغ ها خیره اند. نگاهت را به چمدانت می دوزی و با بزگترین غم تاریخ که متعلق به مادران است با بزرگترین دوستت، خدا به تکلم می نشینی.        

کیف

بهش می گن لحظه ی حقیقت!   

آخرین جرقه های امید را در تاریکی ذهنت به کار می گیری و برای ششمین بار خم می شوی و زیر پل را می گردی. دوباره دست به جیب هایت می گذاری و برای بار پنجم خیره به درخت روبرو تمام آنچه را که گذشته است مرور می کنی!  

دوچرخه سوار آرام و بی حادثه از کنارت عبور می کند و در خودش غوطه ور است.  

زنی برای رفع خستگی بر سکوی نیمه بلندی کنار خیابان می نشیند و پسر بچه ای تخص و بی سر و ته با نگاه شیطنت آلودی فضا را کاوش می کند!  

هفتمین بار است که خم شده ای و زیر پل را با دقت وارسی می کنی. دست هایت را با چندش وصف ناشدنی در لجن فرو می بری و آرام و بی صدا به کاوش در لجن می پردازی. این اولین بار است که دستانت در لجن کار می کند.  

... 

زمان مثل تندبادی ناگزیر می رود و تو دیگر کاملا ناامید شده ای. لنگ لنگان و آهسته در جاده ای قدم بر می داری که تو را به خانه ات می رساند. 

دوچرخه سوار از راهی که رفته برمی گردد و حالا به نزدیکی پل رسیده است. پسر بچه ترقه ی دستی اش را زیر چرخ دوچره ول می دهد تا دوچرخه سوار با آهنگ مهیبی در جوی فرود آید. زن سراسیمه از جا می پرد و سراغ حادثه می رود. بچه چون نوری که می رود؛ می دود! دوچرخه سوار با لحن خسته ای فحش می دهد و همین که دستش را از لجن می کشد چیزی انگار کیفی با دستش از لجن بالا می آید.  

تو دیگر کاملا نمی دانی که کیف را کجا انداخته ای. اوهام سراغت می اید. در دلت با خدا حرف می زنی و اشک گوشه ی چشم هایت در کشاکش آمدن و نیامدن است. تمام حقوق ماهت در آن بود و حالا یک ماه تو و زن بچه ات ... 

دوچرخه سوار متوجه کیف نمی شود برمی خیزد و عصبانی و لجن آلود دوچرخه اش را راست و ریست می کند و گرد پسرک می اندازد. زن خیره بر کیف مانده است دست می کند و کیف را در می آورد و همین که در آن را باز می کند شک تمام وجودش را می گیرد. پول ها سالم و خیس نخورده میان کیف به نداشته های زن لبخند می زنند.  

... 

تو صدای نفس زدن و دویدن را می شنوی. زن صدا می زند: آقا آقا! 

تو ناخود آگاه برمی گردی و به زن و کیف دستش خیره می شوی! زن می پرسد: مال شماست؟  

و بعد می گوید: آره مال شماست عکس شما توشه! روی این کارت! و تو گواهینامه ات را می شناسی!  

می خواهی تمام قدردانی های دنیا را نثار زن کنی. کیف را از دست لرزان زن می گیری و می خواهی بروی که چشمت به گوشه ی پاره ی چادر زن می افتد و بعد چشمانت به چشمان نزار او خیره می شود. زردترین پاییز جهان را در خاموشی لب هایش نظاره می کنی! انگار چیزی بر تو نازل می شود! مشروب خوارها به این لحظه می گویند لحظه ی حقیقت! نصف پولت را در می آوری و به زن می دهی و آن وقت دوربین از بالا تو را نشان می دهد!  

پسر بچه به پیچ امنی می رسد و پشت آن مخفی می شود! دوچرخه سوار تمام فحش های عالم بر لب از کنار پیچ گذر می کند!