سیب کال

تحمل تراژدی آدم

سیب کال

تحمل تراژدی آدم

وطن

تو می روی با چمدانی کوچک که به اندازه ی قد هیچ کدام از خاطرات جا ندارد. و می روی با این خیال که خاطرات را داری با خودت می بری اما نمی دانی که خاطراتت پشت در اتوماتیک فرودگاه روی زمین ریخته اند و مسافری که از روبه روی تو رد شد و از در بیرون رفت، همان زنی که عینک دودی به چشم داشت، خاطراتت را جمع کرده است و رفته است. بلندگوهای بلند گوی فرودگاه صدایی زنی را پخش می کند که اسم پرواز تو را می خواند. چه غرابت عجیبی است، هم آغوشی تو با این صدا. همچنان که صدا را در آغوش گرفته ای از گیت رد می شود و کودکی از پله برقی فرودگاه امام خمینی بالا می رود. برای صدمین بار این بار در جهت مخالف حرکت پله ها! به تو قول می دهم کودک های آن طرف گیت از این کارها نمی کنند، چون آن ها فرهنگ دارند! و ما نداریم. یک ساعت بعد هواپیمایت می پرد و تو با حس رهایی غریبی روسری ات را برمی داری و خوشحالی از این که خلاص شده ای. به خودت دلداری می دهی که خاطرات در چمدانت با تو می آیند. اما حالا زن عینک آفتابی دار سر کوچه ی شما رسیده است. آدرس کوچه ی شما را در خاطرات یافته است. او دارد در میان این کوچه های خاک گرفته و دود خورده تهران دنبال قدیمی ترین حس دنیا می گردد. از وقتی خاطرات تو را پیدا کرده است، رفته رفته همه چیز یادش می آید. هویت بر می گردد. لبخند با طعم واقعی اش روی لبانش می آید. غربت پر می زند و می رود. همه دارند با هم به زبانی که دوستش دارد حرف می زنند. در کوچه ی شما تمام مردها برای او برادرند و تمام زن ها برای او خواهر. همه را می شناسد، نه با اسم های شناسنامه ای با اسم هایی که روی پیشانی ها نوشته شده است. اسم های ایرانی.

تو رفته ای و مادرت آش پشت پا درست کرده است. چقدر این زن عینک آفتابی دار آش پشت پا دوست دارد. حالا دیگر عینک آفتابی اش را برداشته است و دارد با زن های کوچه ی شما خوش و بش می کند. نیامده چقدر دوست پیدا کرده است.

تو روی تخت نرم و راحت هتل نشسته و داری از پنجره پاریس را نگاه می کنی. همیشه آرزویت بود بزنی بیرون و حالا زده ای. چقدر از رفتار مودب پیش خدمت هتل خرسندی و چقدر خوشحالی که مثل فیلم ها چند یورو به او انعام داده ای. بگذار همه بفهمند که تو هم با فرهنگی! حالا داری چمدانت را باز می کنی. دوست داری خاطراتت را بقل کنی و با هم به تماشای پاریس بنشینید.

شب است. زن عینک آفتابی دار که دیگر عینک آفتابی ندارد. خوابیده است و خاطرات تو را در بقل گرفته است. او حتی از این روسری که امروز بر سر کرده است احساس رضایت می کند. روسری قسمتی از هویت گمشده اش را برگرداند و باور این برایش سخت است. آش پشت پای تو به او نیرو داد و حالا راحت ترین خواب جهان را دارد. تو هنوز دنبال خاطراتت می گردی. عینک آفتابی زده ای که کسی اشک هایت را نبیند!   

نظرات 3 + ارسال نظر
مهسا شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:33 ق.ظ

سلام دایی جونم وبلاگ خیلی قشنگی داری ی ی ی ی

جوانشیر شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:11 ق.ظ http://www.khak-e-pak.blogfa.com

سلام هموطن خوب و خوش کلام / واقعا زیبا نوشتی / انشاالله همیشه شاد باشی و غم سراغ این دل پاک نیاد .
دوستی با شما هموطنای دل پاک برای من آرامش بخش و افتخاره

یا علی مدد

ناهیدخانوم چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:02 ب.ظ

سلام مهسا سلام امیر من خیلی غمگینم . حد ندارد . دلم داره تیکه تیکه می شه.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد