سیب کال

تحمل تراژدی آدم

سیب کال

تحمل تراژدی آدم

هندوانه و اتفاق کوچک/داستان کوتاه/

عصر که شد آقا اسماعیل هوس هندوانه خنک کرد . اقدس وقتی هوس آقا را شنید هندوانه را وسط حوض ول و پایش نشست تا خنک شود .

باد می آمد .

جعفر ولی از دیوار همسایه بالا رفته بود و توپش را نگاه می کرد  که درست افتاده بود زیر تنور گلی همسایه . توپ آنچنان چشمک می زد که او تا بفهمد کجاست خود را وسط حیاط همسایه دید . همسایه البته خانه نبود. –این دیگر گفتن ندارد. –

او هنوز به توپ نرسیده بود که چشمش رفت و افتاد به لباس های روی بند و بدون معطلی پیراهن سرخ گل آبی کبری را سوا کرد و خیره شد به آن . باد پیراهن را پر کرده بود انگار خود کبری وسط پیراهن نشسته است . چشم جعفر هم که طاقت این چیزها را نداشت سیاهی رفت و گیج خورد ، جعفر با دست چپش پیراهن را گرفت تا زمین نخورد ولی گیره ی لباس که زور دست جعفر را نداشت سر آخر ولش کرد وسط تنور .

پیراهن روی لبه ی تنور بود که باد دوباره به آن چسبید و با خود بردش !

اکبر پسر بزرگ حاج رضا سوار دوچرخه اش بود و همان وقت که جعفر رفت وسط تنور از سر پیچ کوچه رد شد که یکدفعه چیزی انگار پارچه ایی که به پیراهن می خورد ، روی سرش افتاد و جلوی چشمش را گرفت تا سر آخر اکبر به جای آنکه پیچ کوچه را بپیچد مستقیم رفت و از بختش به جای آنکه صاف برود وسط دیوار ، صاف از در باز خانه آقا اسماعیل رد شد و با پیراهن روی سرش صاف رفت وسط حوض ، صاف روی هندوانه .

اقدس زن آقا اسماعیل زبانش بند آمده بود .

آقا اسماعیل که در ایوان خوابیده بود از سر و صدا پرید بالا و وقتی دید مرد غریبه وسط حوضش افتاده است  و زنش سر باز و رو باز خشکش زده چوب دستش را برداشت و سراغ اکبر رفت . اکبر وقتی اولین چوب را خورد تازه فهمید کجا آمده . پیراهن کبری را از روی سرش برداشت و وسط کوچه دوید . همین وقت آقا مرتضی که همان همسایه بود با وانت سبز سبزی فروشی اش که حالا بچه ها را جای سبزی پشت آن سوار کرده بود و زنش را جای شاگرد جلو ، سر رسید . کبری با یک نگاه به اکبر، خواستگارش را شناخت ولی ناگهان از خودش پرسید پیراهن من دست اکبر چه کار می کند !

نه نه که پیراهن کبری را دست اکبر شناخته بود جیغ کشید .آقا مرتضی وقتی فهمید قضیه از چه قرار است از وانت پیاده شد و دنبال اکبر انداخت .

درست پنج دقیقه بعد اکبر با پیراهن کبری از جلوی جعفر که با دیوار توپ بازی می کرد به دو رد شد و پشت سرش آقا اسماعیل با چوب دستش و آقا مرتضی با یک چپه فحش آبدار بدون آنکه جعفر را ببینند می دویدند .
هندوانه وسط حوض قاچ شده بود !        

                                                       
                                                        هندوانه و اتفاق کوچک
 
                                                                                 امیر حسین قادری   
   
   

نظرات 3 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 02:41 ب.ظ http://http:asemoun-hasty.blogsky.com

المیرا و تنها شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 02:57 ب.ظ http://www.asemoun-hasty.blogsky.com

سلام داشتم تو وب ها می چرخیدم وب تو رو دیدم قشنگ بود دست مریضا اونقدر قشنگ بود که دلم نیومد نظر ندم و برم تو هم اگه قابل دونستی بیا پیشم خوشحال میشم

یاس یکشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 12:48 ق.ظ http://jasminwhite.blogsky.com

داستان قشنگی بود..خیلی خندیدم...
وبلاگ باحالی داری..موفق باشی..

یاس

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد