سیب کال

تحمل تراژدی آدم

سیب کال

تحمل تراژدی آدم

نه می روم

آری برادری که دلش کوه نور بود

در کوه طور آیه رحمت شنید و رفت

چیزی برای من و ما به جا گذاشت

در دفتری که کسی اش نخوانده است


حالا منم و هزاران هزار قبر

با عکس های زلالی که کهنه اند

اینجا گلاب هم شده یک شیشه اش گران

شرمندگی برای عزیز تو مانده است


وقتی که رفت پیکر پاک تو دست آب

گوساله ای ز طلا آبدیده گشت

حالا تمام سامری اند و خیالباف

هارون ساده هم از شهر رانده است


چیزی ز وادی ایمن نمانده است

خاموش شد، شر آن شعله زیر خاک

این ماهواره ی دوار چرخ زن

ما را به وادی مامن کشانده است


نه می روم، نه، خسته نیستم

جایی برای ماندن این دل نمانده است

خوب گوش می کنم به صداهای بی صدا

آیا هنوز نام مرا، او نخوانده است؟


نه می روم، که هنوز از احد بجاست

ردی ز خون حمزه و از فرق مصطفی

برخیزم از بر این خواب نابجا

اینجا برای خواب مجالی نمانده است


نه می روم، که به مجنون نمی روند

این راهیان ملول خجسته حال!

این ها که روزگار برای امورشان

صد بار تا ته مقصد رسانده است


آری برادرم که به لبخند ساده ای

از ما گذشتی و رفتی به سمت نور

حالا برات دلم تنگ می شود

آنجا ببین که نام مرا او نخوانده است؟

                                                                     امیرحسین قادری


تو و روزنامه ها

باز دیده ای مرا

در همین مسیر دائمی هر شبم

در کنار این کیوسک بسته ای که صبح های زود

بسته های روزنامه را

روی پیشخوان آهنیش

می فروشد و  دوباره شب

بسته است!

راستی چرا

روزنامه های صبح

شب به چاپ می رسند؟

-شاید این دلیل چرت بودن تمام روزنامه هاست!-

تیترهای بی اهمیت!

اقتصاد بی هنر!

هنرمدار های مقتصد!

سیاست کثیف!

حرف های یک ستاره یا گلایه های یک هویج

قمپز رییس دفتر فلان وزارت و افاضه های یک مدیر خوب

تیترهای ورزشی

مبلغ قرارداد فوتبالیست های سرخ و زرد

از خجالت تمام قشر در به در

عکس های جنگ ها و سیل ها 

نیازمندی منشی سلیطه بر امور دفتری و دلبری

یا دو چرخکار ماهرِ نجیب


خلاصه یک من و سه چار چارکی

کاغذ سیاه،

برای پر نمودن فضای خالی میان ذهن های بی حواس


باز دیده ای مرا

در همین مسیر دائمی هر شبم

دوباره می روم و این ستاره ها

_ نه آن ستاره ها میان روزنامه ها-

تو را برای من سرود می کنند و من

معتقد به این شدم که هیچ روزنامه ای

تیتر اولش تو نیستی


راستی همان زمان که تو

می آیی و خدا

سرنوشت این جهان پرسکانس را

می برد به اولین سطور واقعه ؛

کدام روزنامه

در کدام کشور جهان

عکس خوش قواره تو را به جای تیتر اولش

چاپ می کند؟


نه

تو اهل تیترهای روزنامه نیستی

تو

اهل نوری و صدای صور

ناگهان، بلند

و هیچ یک از این خبرگزارهای صبح و عصر

مخبر ظهور نیست!


در همین مسیر هر شبم، می روم

شاید این همان مسیر آمدِ تو است.




ببخش

مرا که در سیاه های جاده های غم قدم زذم

ببخش

مرا که بی اجازه ات، برای خود

مسیر سرنوشت دیگری رقم زدم

ببخش

تو با تمام این ستاره ها رفیق

و من غریبه ام در این بلند بی کران نور

مرا که حرف های خوب را

برای عشق بین ما

همیشه کم زدم ببخش.

سوگند

به جز حضور تو 

هیچ چیز این جهان بی کرانه را 

جدی نگرفته ام 

حتی عشق را 

                             حسین پناهی/از کتاب من و نازی

توبه

من،

متهم به سرگذشت یک غریبه ام به نام من

                                                  <از کتاب نازگل>

وادی حیرت

وادی ششم:حیرت

مرد حیران چون رسد این جایگاه
در تحیر ماند و گم کرده راه
گر بدو گویند"مستی یا نه ای؟
نیستی گویی که هستی یا نه ای؟
در میانی یا برونی از میان؟
برکناری یا نهانی یا عیان؟
فانیی یا باقیی یا هردویی؟
یا نه ای هردو ، تویی یا نه تویی؟"

گوید:"اصلا می ندانم چیز من
وان "ندانم" هم ندانم نیز من
عاشقم اما ندانم بر کیم
نه مسلمانم نه کافر پس چیم
لیکن از عشقم ندارم آگهی
هم دلی پر عشق دارم هم تهی" 

                                 عطار نیشابوری

آرزوها

چشمانت را دوست دارم  

آن هنگام که به من خیره می شوی 

و شعله های شوق از آن جریان دارد. 

 

چشمانت را دوست دارم  

آن وقت که دوردست می نگری  

و پرواز در آن معنی می یابد. 

  

 بازی مردمکان بازیگوش 

در سپیدی صبح چشمانت

  

چشمانت را دوست دارم 

آن وقت که به پایین خیره شده اند 

و بغض تمام آرزوها در آن پنهان است. 

 

برگرفته از آخرین سکانس استاکر 

ساخته ی آندری تارکوفسکی

 

 

وقت اضافه

شاید ته وقت کم اضافه

اون وقتی که همه شدن کلافه

 یهو یه چیزی از یه جایی پا شه

تمام درهای دوقفله وا شه

کی می دونه آخر خط چی چیدن

کی می دونه چه خوابی واس کی دیدن

شاید همین امروزی آخریشه

همین یکی شاید واسه همیشه

صبح که می ری خسته سراغ فردا

نمی دونی فردا می افتی از پا

خدایی چند وقت سرت رو پایین

گرفتی و می شی سوار ماشین؟

خدایی چند روز ِ با دنیا قهری

شیرینی هاشو می خوری و زهری؟  

شدی گرفتار نخود لوبیا

برنج و گوشت و بچه و نوکیا

صبح ها تو فکرت هیجان شب ها

شب که می آد خستگی ها و تب ها

حسابی رفته از دلت شوق و شور

معجزه های ساده ی جورواجور

فکر می کنی دنیا یه جای دیگه

نشسته و آدرسشو نمی گه

معجزه ها رو می بینی و کوری

خدایی چند وقته که دور دوری؟

سرت شده بند سه چارتا عدد

حقوق و قبض و صد هزار و پونصد

وقت حساب کتابتو نداری

می خوای بری دبی شترسواری

نمی دونم دلت گرفته حتما

که می بینی تمام دنیا قهرن

جون خودم حساب خرج و دخلت

همین روزا دیگه می یاره دخلت

********

هرچی که گفتم همه با خودم بود

با خود بی خاطره ی بدم بود

شاید ته وقت کم اضافه

وا شه گره قل شده ی کلافه!

یهو یه چیزی از یه جایی پا شه

تمام دل های دو قفله واشه!

 

 

 شاعر:خودم

برای جنگ

برای جنگ دعا کن، برای من که منم

برای این دم آخر و پاره های تنم

برای جنگ دعا کن برای اشک غریب

برای کودک افتاده در مسیر لهیب

برای مادر پژمرده روی نعش پسر

برای دختر افتاده روی قبر پدر

برای جنگ دعا کن برای خشکی لب

برای رویت خورشید در منور شب

زمان که ناله ی خمپاره ماند و گوش

و سوت آخر و آنگاه ناله ی خاموش

برای جنگ دعا کن، برای من که منم

برای این دم آخر و پاره های تنم

شعر

تو می آیی پس از صدها هزاران سال و بر دوشت دو خط شعر است

و من چندین هزاران سال دایم می شود هر شب

دلم تنگ دو خط شعر است.