این شعر از من نیست و نمی دانم چه کسی آن را سروده ولی آنقدر هست که در کنج نوشته های وبلاگی ام یادداشتش کنم:
یاد دارم در غروبی سرد سرد
می گذشت از کوچه ی ما دوره گرد
داد می زد: کهنه قالی می خرم
دسته دوم جنس عالی می خرم
کاسه و ظرف سفالی می خرم
گر نداری کوزه خالی می خرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت بر سر زد و بغضش شکست
اول ماه است و نان در سفره نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟
بوی نان تازه هوشش برده بود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
خواهرم بی روسری بیرون دوید؟
گفت آقا سفره خالی می خرید
لا ادری
اتفاقا شبیه شعرهای خودته .
عالی بود