سیب کال

تحمل تراژدی آدم

سیب کال

تحمل تراژدی آدم

حرا

غروبی سخت دلگیر است
و من بنشسته ام اینجا، کنار غار پرت و ساکتی تنها
که می گویند روزی، روزگاری مهبط وحی خدا بودست
و نام آن "حرا" بودست
واینجا سرزمین کعبه و بطحاست  


و روز از روزهای حج پاک ما مسلمان هاست
برون از غار
ز پیش روی و زیر پای من، تا هر کجا سنگ و بیابانست
هوا گرم است و تبدارست اما می گراید سوی سردی، سوی خاموشی
و خورشید از پس یک روز تب، در بستر غرب افق آهسته ، می میرد...
و در اطراف من از هیچ سویی، رد پایی نیست
و دور من، صدایی نیست؛
فضا خالی است
و ذهن خسته و تنهای من، چون مرغ نوبالی
_
که هر دم شوق پروازی دگر دارد _
کنار غار، از هر سنگ، هر صخره
پرد بر صخره ای دیگر...
و می جوید به کاوشهای پیگیری، نشانی های مردی را
_
نشانی ها که شاید مانده برجا، دیر دیر از سالیانی دور _
و من همراه مرغ ذهن خود، در غار می گردم
و پیدا می کنم گویی نشانی ها که می جویم
همانست، اوست!
کنار غار، اینجا، جای پای اوست، می بینم
و می بویم تو گویی بوی او را نیز
همانست، اوست
یتیم مکه، چوپانی جوانی از بنی هاشم
و بازرگان راه مکه و شامات
امین، آن راستین، آن پاکدل، آن مرد؛
و شوی برترین بانو خدیجه نیز، آنکس کو سخن جز حق نمی گوید
و غیر از حق نمی جوید
و بتها را ستایشگر نمی باشد
و اینک این همان مرد ابرمرد است
محمد اوست!
تن تنها، ربوده روح
با خاموشی پرشور خود همگام
درخشان هاله ای گرد سرش از پرتو الهام
پلاسی بر تن است او را
و می بینم که بنشسته ست مانند همان ایام
همان ایام کو این راه ناهموار را بسیار می پیمود
و شاید نازنین پایش زسنگ راه می آزرد و می فرسود
ولی او همچنان هر روز می آمد
و می آمد ... و می آمد
و تنها می نشست اینجا
غمان مکه مشئوم آن ایام را با غار می نالید
غم بی همزبانی های خود را نیز...
و من، اکنون به هر سنگی که در این غار می بینم
به روشنتر خطی می خوانم آن فریادهای خامش او را
و اکنون نیز گویی آمدست او ... آمدست اینجا
و می گوید غم آن روزگاران را
"
عجب شبهای سنگینی!
همه بی نور
نه از بام فلک آویخته قندیل اخترها
نه اینجا _ وادی گسترده دشت حجاز _ از شعله نوری سراغی هست
زمین تاریک تاریک است و برج آسمانها نیز
نه تنها در همه ام القری یک روزن روشن
تمام شهر بی نور است...
نه تنها شب که اینجا روز هم بسیار شب رنگ است
فروغی هست اگر، از آتش جنگ است
فروزان مهر اینجا سخت بی نور است، بی رنگ است
تو گویی راه خود را هرزه می پوید
و نهر نور آن زان سوی این دنیا بود جاری
مه اندر گور شب خفته است و ناپیداست...
و گویی قرن، قرن ننگ و بدنامی، بداندیشی است
فضیلتها لجن آلوده، انسانها سیه فکر و سیه کارند
و انسان نام اشرافی زیبایی است از معنی تهی مانده ..."
محمد گرم گفتاری غم آلود است
و من چیزی نمی بینم ولی گوشم به گفتار است...
و می بینم تو گویی رنگ غمگین کلامش را که می گوید:
"
خدای کعبه، ای یکتا!
در و دم را پذیرا باش، ای برتر
و بشنو آنچه می گویم
پیام درد انسانهای قرنم را ز من بشنو ، پیام تلخ دختر بچگان خفته اندر گور
پیام رنج انسانهای زیربار، وز آزادگی مهجور
پیام آنکه افتاده ست در گرداب
و فریادش بلند است " آی آدمها ... "
محمد غمگنانه ناله ای سر می دهد آنگاه می گوید:
"
خدای کعبه، ای یکتا!
درون سینه ها یاد تو متروک است و از بی دانشی و از بزهکاری
مقام برترین مخلوق تو _ انسان _
بسی پایین تر از حد سگ و خوک است
خدای کعبه، ای یکتا!
فروغی جاودان بفرست کاین شبها بسی تار است 

ودست اهرمن ها سخت در کار است 
و دستی را به مهر از آستینی باز، بیرون کن
که بردارد به نیروی خدایی شاید، این افتاده پرچمهای انسان را
فرو شوید غبار کینه ها کهنه از دلها و دراندازد به بام کهنه گیتی، بلند آواز
برآرد نغمه ای همساز و فروپیچد به هم طومار قانونهای جنگل را
و گوید: آی انسانها!
فراگرد هم آیید و فراز آیید
باز آیید!
صدا بردارد انسان را
و گوید : های، ها انسان
برابر آفریدنت، برابر باش!  

صدا بردارد اندر پارس در ایران 

وبا آن کفشگر گوید

سپاهی زاده را با کفشگر دیگر تفاوت های خونی نیست 

سیاهی و سپیدی هم نشانی بر کمی یا بر فزونی نیست
بدین هنگام کسی آهسته گویی چون نسیمی می خزد در غار
محمد را صدا آرام می آید فرود از اوج
و نجوا گونه می گردد پس آنگه می شود خاموش
سکوتی ژرف و وهم آلود ناگه چون درخت جادو اندر غار می روید
و من، در فکر آنم کاین چه کس بود، از کجا آمد؟!
که ناگه این صدا آمد:
بخوان ای مرد!
به نام آن بخوان که آفریدت ای مرد!
"
بخوان! " ... اما جوابی برنمی خیزد
محمد سخت مبهوتست گویا، کاش می دیدم!
صدا با گرمتر آوا و شیرینتر بیانی باز می گوید:
"
بخوان! " ... اما محمد همچنان خاموش.
دل اندر سینه من باز می ماند ز کار خویش، گویی می روم از هوش
زمان در اضطراب و انتظار پاسخش گویی فرو می ماند از رفتار
و هستی می سپارد گوش
پس از لختی سکوت_ اما که عمری بود گویی، _ گفت:
" ...
من خواندن نمی دانم "
همان کس باز پاسخ داد:
"
بخوان! به نام پرورنده ایزدت، کو آفرینندست... "
و او می خواند اما لحن آوایش
به دیگرگونه آهنگ است
صدا گویی خدارنگ است
و او اینگونه می خواند:
"
بخوان! به نام پرورنده ایزدت کو آفرینندست ... "
***
درودی می تراود از لبم بر او
درودی گرم
غروب است و افق گلگونه و خوشرنگ
و من بنشسته ام اینجا کنار غار پرت و ساکتی تنها ....

علی موسوی گرمارودی

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد