سیب کال

تحمل تراژدی آدم

سیب کال

تحمل تراژدی آدم

ما دچار کوری مفرطیم

تو ایستاده ای و پیش رویت صفی از جاهلیت قد علم کرده است. جاهلیت عریان و جاهلیت پوشیده در بی خیالی روشنفکری. تو ایستاده ای با چند غلام در بند و چند زن و چند کودک. هنوز شیر حق کوچکتر از آن است که پشت کفر را به خاک بمالد. سایه ی بلندترین شرک عرب بر خاک مکه افتاده است و بنایی که ابراهیم خانه ی توحیدش خواند حالا شده است خانه ی شریکان بزرگ و کوچکی که هر کدام مدعی بخشی از سرنوشت محتوم بشرند. تو ایستاده ای، تنها. اما نه این طور که ما تنهاییم. تو ایستاده ای آن طور که مردان بزرگ می ایستند و حضور شورانگیز او از قاب قوسین به تو نزدیک تر است.

بخوان محمد بخوان.

برای مردنت گریه نمی کنم چون به عاشقانه ترین سفر هستی رفته ای پس چطور می توانم برای این شادی مکرر عزادار باشم. تو به معراج دائم می روی و ما هنوز بر سیمان فرش این پیاده روهای سرد لابه لای هم لول می خوریم. اینجا نه از بلال خبری هست نه از حمزه. این جا همه مثل همیم دچار کوری مفرط در عصر غرور تکنولوژی.

ما متفرق شده ایم و آنچنان که قرآن که تو پیام آورش بودی گفت هر کدام به گوشه ای از دین حقیقت دل خوش کرده ایم. ما ایراد گیر شده ایم. بت ها را رها کردیم تا روز به روز بزرگ تر و قدرتمند تر شوند و آن وقت به هم گیر داده ایم که آی چرا تو دستت را پیشت گرفته ای و نماز می خوانی و آی چرا تو بر خاک سجده می کنی! در شهر اگر بگردی ابولهب ها را می بینی که برای ابوجهل ها نوشابه باز می کنند. غرور، غرور، غرور... چه کسی باور می کند که ما مسلمان نیستیم. آخر مگر مسلمانی همین عزاداری های مکرر نیست؟ راستی تو در زندگیت عزاداری کرده ای تا به حال؟ آن زمان که جگر عمویت خوراک هند جگر خوار شد؟ یا آن زمان که خدیجه ات مرد؟ یا وقتی  که ابراهیم نوزادت، تنها پسرت چهره در خاک کشید؟ نه تو آن قدر ایمان داشتی که عزاداری نکنی. مگر قرآن که تو پیام آورش بودی نمی گویند "مومنین کسانی هستند که نه اندوهی بر آنان هست و نه ترسی" مگر عزای مومن جز گناه چیز دیگری میتواند باشد! مرگ که عزا نیست. مرگ آغاز است. آن طور که خودت بارها گفته ای. چه کسی باور می کند که ما تو را نمی شناسیم. مگر تو بزرگترین معترض در زمان خودت نبودی؟ آنچنان که آبای تو بودند. مگر ابراهیم به جنگ دین زمان خود نرفت نرفت؟ مگر تو نرفتی؟ چه قدر خون پاک عزیزانت به خاک ریخت و تو بر سوگشان ناله نکردی چون معتقد بودی که شهادت بزرگترین سعادت بشری است. چقدر بی شباهتم به تو، من. و نامم تنها مسلمان است. دلخوشم با روزمرگی های روزانه و اسمش را گذاشته ام مسلمانی. تو در زندگی ات یک روز راحت داشتی؟ اگر امورات اسلام و مسلمین نبود، ارادتت به معبود مگر شب برایت خواب راحت می گذاشت؟ مگر یک بار نخواستی سر آسوده به بالین بگذاری که آیه ی "یا ایها المزمل" آمد. آسوده می گویم، چون ما آسودگی را در برقراری فرمی تکراری در زندگی می بینیم. اما نه تو آسودگی ات در بندگی ات بود. و بندگی ات نه مثل ما که شبیه به خودت بود و شبیه به آنان بود که آسودگیشان خداست. حالا ما متفرق ترین خلق عالمیم! آهای غرب خیالت راحت باشد چون اتحاد از شرق ما رفته است. ما قهرمان تمام ورزش های انفرادی جهانیم. می بینی تفرقه چگونه بین ما که ناممان مسلمان است، بیداد می کند. در این آپارتمان های بی در و پیکر همسایه از همسایه خبر ندارد. تمام غم های دنیا را در دل داریم و فقیریم. کفر می ورزیم بی آن که بدانیم و به خدایی جعلی متمسکیم. می بینی تنها نامی از تو می شناسیم. نه از مهربانی و رحمتت بر همنوعان اثری داریم و نه از خشم و صولتت بر زشتی و ناپاکی. بی رو در بایستی اگر بگویم، این جا گناه پرستان بیشتر از خداپرستانند. لذت سکر آور گناهان پشت سر اگر بگذارد، گاهی در مجلس عزاداری شرکت می کنیم و نم اشکی تر می کنیم. بی آن که تاثیری بر روند زندگی نا بهنجارمان داشته باشد.

حالا تو رفته ای و آن چه که یک بشر می تواند برای سایرین بگذار را در حد اعلایش گذاشته ای. ما ولی دچار کوری مفرطیم!

نظرات 2 + ارسال نظر
سار و سرو سه‌شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 06:08 ب.ظ

گفته‌اند وقتی او می‌آید با خودش دین جدیدی می‌آورد!

وقتی آدمی در این کلام دقیق می‌شود در مرداب امروزی زنده به گور می‌شود!

دین جدیدِ او همه‌ی یافته ها و بافته‌های جماعت ما را خواهد برد...

یگانه پنج‌شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:28 ق.ظ http://batouam.persianblog.ir

«چه کسی باور می کند که ما تو را نمی شناسیم»...خوب گفتید...

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد