سیب کال

تحمل تراژدی آدم

سیب کال

تحمل تراژدی آدم

مثنوی کبوتر و خواب های خاکی(قسمت اول)

یه عالمه کبوتر رو سقف خیس خونه/ کی میگه زندگی نیست؟ ببین محض نمونه//درسته کفش جعفر دهن دریده بازم/ و من واسه این پیرهن، یه خورده ای درازم //درسته دست مامان پینه زده تو سرما/ درسته جون می کنه، تا نون بیاره بابا //درسته پای صغرا شیکست و بد جا افتاد/ تو سن نوجونی درسته از پا افتاد// تو کوچمون یه مرده، قبلاً یه زن گرفته/ سه چار تا بچه داره، خیلی گردن کلفته// اومده خواستگاریش، بابام می گه کنیزه/ بیچاره آبجی صغرا، کنیز ریزه میزه// مامان میره یه جایی، تو خونه ی یه خانوم/ رخت می شوره براشون، پهن می کنه پشت بوم// از اونجا واسه ماها رخت و لباس می آره/ رختای خوشگل و خوب، اما یه خورده پاره// شب می شینه زیر نور میدوزه آستینارو/ کوک می زنه به درزا، می ده سهم ماها رو// پریروزا یه شلوار بهم داده، قشنگه/ پاچه اش یه کم گشاده، بالاش یه خورده تنگه// روش خارجی نوشتن، نمی تونم بخونم/ مث شلوار دایی، قشنگ تره از اونم// داییم سه چار تا کفتر، رو پشت بوم گذاشته/ پرسیدم: کی خریدی؟ جواب می ده که: داشته// تو سربازی که بوده ، داده اصغر جنازه /حالا که برگشته باز، آورده از مغازه// اصغر جنازه آخه کفتر فروشی داره/ صبح که می شه خروس خون، کفتراش رو مناره// دیشب دوباره بارون، می یومد از آسمون/ صدای سقف خونه، قاطی پاطی با ناودون// چک چک سقف و بازم کاسه و کتری و تشت/ بابام می گه: ای بابا خوب شد نرفتیم ما، رشت// مامان می گه: آخه مرد برو یه کاری، زوری/ بابا میگه: ضعیفه، خفه، کری یا کوری؟// نمی دونی تو بارون، عمله کار نداره/ من کارگرم ضعیفه، نمیرم که اداره// مامان می گه نداریم دیگه نه نون و نه ماست/ بابا می زنه فریاد، می گه: حالا که دلت خواست// می زنه زیر کتری، می ره هوا کج و مج/ مامان می ره رو قالی می زنه هفت هشت تا رج// یواشی، گریه گریه، بابا سیگار و هی دود/ فحش می ده هی به دنیا، اینم غذای ما بود// ماییم و خواب و هق هق، بارون می کوبه تق تق /سیگارش که تموم شد، داد می زنه دِ سرتق// مامان دوباره گریه، بابا دلش می سوزه/ می یاد رو تخت قالی، ما چشمامون می دوزه// یه عالمه کبوتر رو سقف خیس خو نه/ کی می گه زندگی نیست، ببین محض نمونه . . . .//
نظرات 1 + ارسال نظر
خاطره یکشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 01:43 ب.ظ http://www.reminis.persianblog.com

سلام

آموخته ام که ؛ وقتی با کسی روبرو می شویم ؛ انتظار " لبخندی " از سوی ما دارد .
آموخته ام که ؛ لبخند ارزان ترین راهی است که می توان با آن نگاه را وسعت بخشید .
آموخته ام که ؛ باد با چراغ خاموش کاری ندارد .
آموخته ام که ؛ به چیزی که دل ندارد ، نباید دل بست .
آموخته ام که ؛ خوشبختی جستن آن است نه پیدا کردن آن

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد