تلفیق می کنی. راه را با ام پی تری پلیر، شام را با سریال، عشق را با وسوسه، خواب را با دیازپام و با اعجاب نگاه می کنی به من، که نه این را فهمیده ای نه آنرا!
فرانکی می دانی کجای جاده را اشتباه پیچیدی؟ آنجا که تابلو زده بود غربت
هزار کیلومتر! و تو نمی دانستی که غربت هر کس با دیگری فرق می کند.
به پلور که می رسی،اگر هوا صاف باشد، دماوند را می بینی که ایستاده است،
آرام. فرانکی تو ندیدی پیرمردی را که با تعجب به پشت هزاری نگاه می کرد و
با شعف قرینه اش را در دماوند واقعی جستجو می کرد. آخر تو فرانکی سوار شاسی
بلندت بودی و به چشمت عینک بود و عینکت سیاه بود و به راه غربت می رفتی.
خودت بگو کدام راه که تا امروز رفته ای راه غربت نبوده است. کدام زمین با
تو آشنا بوده تو را در آغوش گرفته؟ کجا در کدام هوا تنفس به ریه ات تبریک
رسیدن گفته؟
نه فرانکی تو فکر کردی که کورس در این جاده ی بی سر و ته تو را به دیار
آشنا می رساند و نمی دانستی که صد سال پیش همان جا که تابلو زده بود، غربت
هزار کیلومتر، دور برگردان عشق را رد کرده ای.
پیرمرد از پشت هزاری به قرابت با دماوند رسید و حس آشنایی با زمین پلور
را گرفت و تو رفتی در حالی که تلفیق می کردی خواب را با دیازپام و خنکای
پلور را با سیگار.
تو نمی دانستی که غربت هر کس با دیگری فرق می کند.
نمی دونم این متن که در واقع خاطره ی مشترک من و توست از نظر دیگران هم همینقدر زیباست؟!
لبخند
آره هست!