سیب کال

تحمل تراژدی آدم

سیب کال

تحمل تراژدی آدم

اوپوکالیپتو

باد می آید و تو در آستانه ی در ایستاده ای. صدای مرتعش نفس های زمان به گوش می رسد و معجزه در راه است. عیسی با حواریون از جاده های مه گرفته ی آن سوی دشت می رسند و درخت تنومند سرو با عبور باد رهگذر به خویش می لرزد. تو آمده ای با سلاحی که من نمی دانم چیست! 

- هیچ وقت باور نمی کنی که همین لحظه باشد؟ 

- در تمام عمرم به هیچ کدام از لحظه هایی که در آن زیسته ام فکر نکرده ام. همیشه یا گذشته بوده و یا آینده. فکر هایی که می آیند و آدم را با خود می برند. می برند و در انفرادی ترین سلول جهان بازداشت می کنند.  

- ولی آن لحظه ی بزرگ سرانجام فرا می رسد. تمام تاریخ برای این حرف من سند است. به جنگ های نیمه تمام نگاه کن که چگونه با مرگ سرداری به محاق رفته است، بی آن که کینه ی سربازان زخم خورده فرو نشیند. به ناله های بردگان زیر چرخ های موازی ارابه های سنگ کش گوش کن، ببین چگونه هنوز در گوش تاریخ طنین دارد! به این کودک دستفروش نگاه کن که نگاهش چطور دنبال کفش های نوی پسر بچه ی آن سوی خیابان پر کشیده است و تا هفتمین آسمان خداوند رفته است. مگر نمی دانی که همه چیز به سمت نهایتی میرود که داور در آن نشسته است. 

- فقط همین دو سه خط حرف روزانه برای من کافی است.  

- به لحظه ی بزرگ فکر کن که می تواند همین لحظه باشد.  

- نه! 

- بگذار باد بیاید! او در آستانه ی در ایستاده و آخرین سربازان زمان به انتظار فرمان سردارند سردار در انتظار فرمان خدا. شاید همین لحظه باشد.

نظرات 3 + ارسال نظر
جوانشیر شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 07:18 ب.ظ http://www.khak-e-pak.blogfa.com

سلام به دوست و هموطن خوبم / خیلی با احساس و معنی دار و سنگین نوشتی / تمام جملاتت تو وجود آدم حسی رو ایجاد میکنه / نمیتونم وصفش کنم فقط آرزو میکنم شما ها همیشه باشید تا ما بتونیم ادامه بدیم / یا علی مدد

سار و سرو یکشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:45 ق.ظ http://sarosarv.wordpress.com/

سلام
شاید دو بار، شایدم سه بار، بیش‌تر از وبلاگ سابق من(نگاه من در سرویس بلاگ اسکای) دیدار نداشتید، همان که زودتر از حتی زود، بسته شد... آن موقع هم کم‌حرف بودید، درست مثل الان!

نمی‌دانم در ان دو سه کامنت چه چیزی نوشته بودید که در ذهنم چون‌ان حک شده بود، که باید پیداتان می‌کردم، که کردم!

چند روزی از پیدا کردن وبلاگ‌تان نمی‌گذرد، زود به زود به روز می‌کنید، همین باعث شد که عرض ادبی کرده باشم... چون اگر جواب سلام تازه نباشد، بوی بیاتش جان آدمی را سخت می‌ازارد!

نوشته هاتان را دوست دارم...
به دیدنم بیائید اگر دوست داشتید و اگر چیز دوستی‌داشتنی‌ئی یافتید، بمانید و ...


سار و سرو سه‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:43 ب.ظ

گفتیم حرف بزنید، نه این‌قدر زیبا که آدم لال‌مسلکی چون ما نتواند جز با سکوت جوابش را بدهد!
از آمدن‌تان به اندازه‌ی جای خالی تمام نبودن‌های‌تان خوش‌حال شدم!

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد