بهش می گن لحظه ی حقیقت!
آخرین جرقه های امید را در تاریکی ذهنت به کار می گیری و برای ششمین بار خم می شوی و زیر پل را می گردی. دوباره دست به جیب هایت می گذاری و برای بار پنجم خیره به درخت روبرو تمام آنچه را که گذشته است مرور می کنی!
دوچرخه سوار آرام و بی حادثه از کنارت عبور می کند و در خودش غوطه ور است.
زنی برای رفع خستگی بر سکوی نیمه بلندی کنار خیابان می نشیند و پسر بچه ای تخص و بی سر و ته با نگاه شیطنت آلودی فضا را کاوش می کند!
هفتمین بار است که خم شده ای و زیر پل را با دقت وارسی می کنی. دست هایت را با چندش وصف ناشدنی در لجن فرو می بری و آرام و بی صدا به کاوش در لجن می پردازی. این اولین بار است که دستانت در لجن کار می کند.
...
زمان مثل تندبادی ناگزیر می رود و تو دیگر کاملا ناامید شده ای. لنگ لنگان و آهسته در جاده ای قدم بر می داری که تو را به خانه ات می رساند.
دوچرخه سوار از راهی که رفته برمی گردد و حالا به نزدیکی پل رسیده است. پسر بچه ترقه ی دستی اش را زیر چرخ دوچره ول می دهد تا دوچرخه سوار با آهنگ مهیبی در جوی فرود آید. زن سراسیمه از جا می پرد و سراغ حادثه می رود. بچه چون نوری که می رود؛ می دود! دوچرخه سوار با لحن خسته ای فحش می دهد و همین که دستش را از لجن می کشد چیزی انگار کیفی با دستش از لجن بالا می آید.
تو دیگر کاملا نمی دانی که کیف را کجا انداخته ای. اوهام سراغت می اید. در دلت با خدا حرف می زنی و اشک گوشه ی چشم هایت در کشاکش آمدن و نیامدن است. تمام حقوق ماهت در آن بود و حالا یک ماه تو و زن بچه ات ...
دوچرخه سوار متوجه کیف نمی شود برمی خیزد و عصبانی و لجن آلود دوچرخه اش را راست و ریست می کند و گرد پسرک می اندازد. زن خیره بر کیف مانده است دست می کند و کیف را در می آورد و همین که در آن را باز می کند شک تمام وجودش را می گیرد. پول ها سالم و خیس نخورده میان کیف به نداشته های زن لبخند می زنند.
...
تو صدای نفس زدن و دویدن را می شنوی. زن صدا می زند: آقا آقا!
تو ناخود آگاه برمی گردی و به زن و کیف دستش خیره می شوی! زن می پرسد: مال شماست؟
و بعد می گوید: آره مال شماست عکس شما توشه! روی این کارت! و تو گواهینامه ات را می شناسی!
می خواهی تمام قدردانی های دنیا را نثار زن کنی. کیف را از دست لرزان زن می گیری و می خواهی بروی که چشمت به گوشه ی پاره ی چادر زن می افتد و بعد چشمانت به چشمان نزار او خیره می شود. زردترین پاییز جهان را در خاموشی لب هایش نظاره می کنی! انگار چیزی بر تو نازل می شود! مشروب خوارها به این لحظه می گویند لحظه ی حقیقت! نصف پولت را در می آوری و به زن می دهی و آن وقت دوربین از بالا تو را نشان می دهد!
پسر بچه به پیچ امنی می رسد و پشت آن مخفی می شود! دوچرخه سوار تمام فحش های عالم بر لب از کنار پیچ گذر می کند!
چه خوب می نویسی
خوشم آمد
سلام دوست عزیز
سایت بسیار قشنگ،جذاب وپرمحتوایی دارید.ما نیز فرومی
علمی ، تخصصی و عمومی، با نام انجمن پارسیان را برای تمام ایرانیان عزیز راه اندازی کردیم.
خوشحال می شویم به جمع دوستانه ما بپیوندید .
می توانید از مدیر کل سایت، مدیریت انجمنی را درخواست کنید.
مایه مباهات است دوستان و مدیران لایقی مانند شما در جمع ما باشند.
منتظر حضور سبز شما هستم. موفق باشید.
http://parsianforum.com
چقدر خوب پرداخته شده بود! به حقیقت تحت تاثیر قرار گرفتم!
بهتون تبریک می گم بابت قلم توانا و شیوای شما!
حرفت تلخ بود. اما مهم نیست...
چه فرقی می کند در دنیای دیوانگان از تو با سیبی گندیده پذیرایی کنند و یا قطعه ای ادبی با پیشوندی گم شده؟؟/
مهم نیست...
من با اجازه شما رو لینک می کنم!
اگه دوس داشتین به این سایت سر بزنین و نظر بزارین.
۲ تا داستانک فرستادم.
(شاید یک رویا باشد) و (سیب)
خوشحال می شم نظر شما رو هم در موردشون بدونم.البته به پای داستان شما که نمی رسد.
فقط منفی نظر ندید!!!(شوخی)
http://hezardastan87.blogfa.com/cat-1.aspx?p=2