(یوسف گفت:) با پیراهن من بروید و آن را بر چهره پدرم اندازید تا دوباره ببیند و آنگاه با زن و فرزند خویش به نزد من آیید و چون کاروان آن ها آن جا (مصر) را ترک کرد پدر (در کنعان) گفت: من بوی یوسف را می شنوم، اگر مرا ملامت نکنید. گفتند تو از قدیم در پریشانی و خیالات هستی. پس آن گاه که پیک پیراهن را بر چهره اش افکند، بینایی اش باز گشت. گفت: آیا به شما نگفتم که من چیزی از خدا می دانم که شما آن را نمی دانید؟
قران کریم/سوره ی یوسف/آیات 93 تا 96
سلام
وبلاگتون زیباست .
بعضی مطالبتون عالی هستن . موفق باشید .
سلام . حالت چطوره امیر . مدام این ویرگول صاب مرده را گم می کنم . البته فعلا صاحبش خودم هستم نه تو . من می خوام یک داستان جدید شروع کنم امیر . درباره ی هرمزان . هرمزان را تو نمی شناسی . حالا برایت نمی گویم که وقتی می خوانی کشفش کنی .اما نمی دانم کجا بنویسمش . در یک وبلاگ . یا ذخیره اش کنم همین جا و بعد یک جایی منتشرش کنم . نمی دونم . این را ازدل آن طرحی در آورده ام که برایت تعریف کردم . اگه نظری داری به ایمیل رضا برایم بنویس .