یک روز صبح ادبیات گم شد. تمام سطور کتاب های بزرگ جهان به یکباره ناپدید شد. در تمام کتاب خانه های جهان این اتفاق به شکل یک اپیدمی رخ داد. ادبیات گم شد.
اولین کسی که این موضوع را فهمید، الکساندر شوخولوف اوکراینی بود که برای تحقیقی پیرامون شکسپیر، در کتابخانه کوچکی در جتوب کیف، اتللو را ورق می زد. درست در صفحه 34جایی که اتتلو مغموم و ناتوان به سمت خانه دزدامونا در حرکت است، ناگهان سطور کتاب محو شد، نا پدید شد. شوخولوف سراسیمه کتاب را ورق زد ولی هیچ اثری از آثار نوشته ها باقی نمانده بود. اتللو هیچگاه به منزل دزدامونا نرسید. سوخولوف هراسان از اتفاق رخ داده و کمی نگران بابت خسارتی که احتمال داشت برای کتاب از او مطالبه شود، کتاب را به کتابدار تحویل داد. کتابدار زنی بود 47 ساله با موهای خرمایی مجعد کوتاه به نام ناتالیا ودیانورا که در محله فقیر نشین شهر با مادر و دو خواهرش که همانند او پیر دختر بودند زندگی می کرد. ناتالی بی آنکه کتاب را ورق بزند، کارت کتاب را لای صفحات سفیدش گذاشت و با لبخند سردی به شوخولوف فهماند که دیگر کاری با او ندارد. شوخولوف با سراسیمگی وصف ناشدنی و به طرزی تصنعی لبخند پیر دختر را جواب داد و به واقع از کتابخانه گریخت. هنوز چند قدم از سردر فرتوت کتابخانه دور نشد بود که صدای زنانه ای از پشت او را نشانه رفت. عرق سردی بر پشت شوخولوف نشت، بازگشت و نگاه هراسان ناتالیا را همچون صاعقه بر اندام خویش احساس کرد.
- آقا چه بلایی بر سر این کتاب آورده اید؟ لطفا به کتابخانه برگردید.
در یک لحظه سیلی از افکار از مغز شوخولوف عبور کرد. نخستین فکر، طبیعی ترین فکر بود و آن این بود که کلا منکر همه چیز شود. حتی منکر این که لحظاتی پیش در کتابخانه بود است و تاکید بر این نکته که تا به حال ناتالیا را ندیده است. ولی این فکر طبیعی بی اندازه بی معنی و غیر منطقی بود. تمام اطلاعات شوخولوف در دفتر بزرگ کتابخانه ثبت بود و دهها فرم به امضای او در آن دفتر جا خوش کرده بود. از آن گذشته در یک سال اخیر آنقدر به این کتابخانه رفت و آمد کرده بود و آثار شکسپیر را زیر و رو کرده بود که جایی برای انکار باقی نمی ماند. شوخولوف مات و سردرگم، در حالی که زبانش به شدت خشک شده بود پاسخ داد:
نمی دانم
...
-آغاز رمانی که هنوز اسمی برایش نگذاشته ام!
گفتم به شعر اندرآی
گفت شعر را کجاست این چنین سوختن که ما د ر اوییم
گفتم به سازی، به آهنگی
گفت آنک صدای کوس مرگ و تشهد جماعت مشایعت، در آی اگر طالب مایی
شخصی ترین نوشته های مرا باد می برد
تا در مجله های فکاهی صبح و عصر
رسوا کند مرا
حالا نشانی من را بده به پیک سحر
تا در شبانه ترین کافه های خراب،
پیدا کند مرا
چه می شود اگر کمی، نظر کنی به آدمی
که در هوای عشق تو، بریده دل از عالمی
چرا نظر نمی کنی به حال و روز زار من
چرا گذر نمی کنی به سیر روزگار من
...
همچون پرندگانی که می آیند
همچون پرندگانی که با بالهای کوچک می رقصند
همچون پرندگانی که ناگاه می خوانند
همچون پرندگانی که می روند
آمدی، رقصیدی، خواندی، رفتی
شعرهایت را به جای آنکه با آب طلا بنویسند
با آب پیاز نوشتند
تا راز، سر به مهر بماند تا ابد
کجا، کدام آتش ایمن
در کدام مکاشفه موسی
پرده از راز برخواهد داشت
یادم هست،شبی به سبک سن فرانچسکو
تمام داراییت را حراج کردی از پنجره اتاقت
و بی کفش به سلوک رفتی
حالا کجایی عزیز
شبی دزدی ناقوس کلیسای سنت استپانوس را دزدید
آب از آب تکان نخورد
ذهن منجمد کاتولیک دیگر خاطره از زنگ ها را به یاد نیاورد
ارتودکس خودش را به آن راه زد
و پروتستان بی خیال، از یکشبه بعد به جای کلیسا به ماهی گیری رفت
کتاب ها را سوزاندند و به جای آن مجله های عکس دار چاپ کردند
تولستوی در تلی از خاکستر مدفون شد
و آلن پو واهمه های آخرین لحظاتش را دود کرد
سیرک های سیار
با هنرنمایی زنان هرزه
و مردانی با هیبت حیوانات درنده
مسخ، مسخ، مسخ
زنده باد کافکای انفلابیون فرانسه زیر بوی تند شامپاین های مارسی
به لحن آرام پیانو برای والس خداحافظی بدل شد
و آندری نبلوف در قهوه خانه ی بین راهی
با لحن تلخی گفت
"خداوند پیامبران را فرستاد و شیطان دلقک ها را"
بازی
چهارساله های جهانی
بازی
و جهان به صفحه بازی بزرگی بدل شد
که اسپانسرش یهودای اسخریوطی بود
با پول های جایزه سزار اعظم
و لژ عظیم اسکاتلند
آفریقا در فقر می سوخت
و غزه زیر کفش های استوک
زخم می خورد
یهودا با کفش های آتشین می تاخت
و موسی
بی کفش در نظاره بنی اسراییل
اشک می ریخت
یادم هست
شب بود
و تمام امپراطوری عرب بسیج شده بود
تا تو را ناجوانمردی به تیغ بکشند
همچون پدرانی که بی گناه تر از اخلود
در مذبح جهل شهید شد
شب است
عمر ماه را اگر چند میلیون سال برآورد کنند
هر چند میلیون سالش شب بوده است
ولی بی تردید خورشید
روزی در دل دره های ماه هم طلوع خواهد کرد
صبر، صبر، صبر
تا کجا،
تا کدام آتش ایمن
گفتی ببند چشماتو وقت رفتنه
انجیر می خواد دنیا بیاد
آهن و فسفرش کمه
حسین پناهی
این کوزه گر دهر چنین جام لطیف
می سازد و باز بر زمین می زندش
خیام
چرا لذت آهستگی از میان رفته است؟
آه! کجایند آن دورهگردهای قدیم،
قهرمانهای تصنیفهای مردمی که از آسیابی تا آسیاب دیگر را به گردش طی میکردند و
شب را در فضای باز سحر میکردند؟ آیا آنها هم همزمان با چمنزارها، دشتها و
در یک کلام طبیعت ناپدید شدند؟ یک ضربالمثل چکی تن آسانی آنان را با استعارهای
توصیف میکند: "آنها تماشاگران پنجره خداونداند".
کسی که تماشاگر پنجره
خداوند است دچار ملال نمیشود و سعادتمند است. در جهان ما آسودگی به بیکارگی
تبدیل شده و فرق میان این دو بسیار است: فرد بیکاره مأیوس است، دچار ملال است و
همواره به دنبال تحرکی است که کمبودش را احساس میکند.
اول کتاب آهستگی- میلان کوندرا
موسی که دارد می رود ناگهان و بی هوا می بیند شعله نوری از دور برایش دست تکان می دهد. می ایستد و احساس می کند که می تواند از این شعله خبری بگیرد. شاید اتفاقی ... و اتفاق با تصادف فرق دارد. برای اتفاق باید تمام دنیا دست در دست هم دهند و متفق شوند تا جریان ها و شارها و میدان های دنیا در مسیری قرار بگیرد که باید ... یعنی برای یک چیز همین طوری و اتفاقی، باید مه و خورشید و فلک، دست در دست هم دهند به مهر، تا موسی از این اتفاق برسد به معبود.
وقتی اتفاق ها با تو جور می شوند یک ماهی تو را به خضر (پیر دانا) می رساند، و آب دادن گوسفندان تو را به شعیب. وقتی که اتفاق ها با تو جور می شود، نیل تو را به دست دشمنانی می رساند که از اتفاق از تو محافظت می کنند و همان اتفاقات دوباره فرزندت را به تو بازمی گرداند. وقتی که اتفاقات با تو هماهنگ می شوند و تو با اتفاقات همراه، عصایت اژدها می شود و معجزه برایت شفاهی می شود. شاید از یک میلیارد ویژه حالت عصا فقط یکی مربوط به اژدها باشد، اتفاقات زیادی باید متفق شوند تا عصایت اژدها شود، نه یک بار، چندین بار، کاملا کنترل شده و قابل پیش بینی. اتفاق در جهانی که آنتروپی اش با سرعت نور در حال افزایش است همین طور سر خود رخ نمی دهد. خداوند باید دلیل باشد که جز به فرمان او هیچ دو ماده و جریان و انرژی و میدانی متفق نمی شوند.
خداوندا ما را با آنچه که مشعیت مقتدرت کن فیکون می کند، متفق کن
اتفاق آتش وادی ایمن را برایمان مششع کن، تا بی کفش بی میقات در آییم
یک شهر پر زباله و جایی سپور نیست
راهی برای ما به افق های دور نیست
در دستگاه این همه تق و تلوق شهر
جایی برای گوشه دلکش، وَ شور نیست
یک شهر پر ز دلقک و اطوار مسخره
پایان این کسالت دائم سرور نیست
با این چراغ های موازی در این مسیر
فرصت برای آتش ایمن، وَ طور نیست
سبقت وَ سرعت غیر مجاز و مرگ
مقصد برای این همه، غیر از قبور نیست
شعر از خودم