سیب کال

تحمل تراژدی آدم

سیب کال

تحمل تراژدی آدم

کابوی

تو، کابوی تنها به عشق گنج

در سرزمین مادری ام شخم می زنی 

تن های این همه زیتون سبز را

نامرد، از ته و از ریشه می کنی


تو، کابوی خودخواه با دولول

مستی و رو به همه تیر می زنی

می ترسم از تن خونین کودکی

که نابگه، تو به خاکش می افکنی


تو، کابوی سرمست از غرور

با آن کلاه و تفنگت چه سرخوشی

از روی ناخوشی و خوشی و گروکشی

یک یک برادران مرا، زار می کشی


این قبرهای تازه که اندازه ی من است

در من هراس و گریز از تو را شکست

آنروز مرده ام من از آن درد جان فزا

که مادرم به سوگ برادر فرو نشست


حالا منم وَ غمی مانده در گلو

با سنگ انتفاضه به دستان خسته ام

کابوی به خشم درونم بیا بخند

من عهد مرگ تو را با تو بسته ام


کابوی نگو که نگفتی، که ناگزیر

زود است تا که بیافتی ز روی اسب

یک ور کلاه و یک طرف هف تیر خالیت

دارد زوال، عاقبت هر گونه کار و کسب


کابوی بدان که نمی دانی از پی ات

یک سایه، سایه به سایه همیشه هست

تا وقت حمله، همین طور بی صداست

با یک دولول پر، آماده، روی دست


چشمت به پای کرکس و نیشت به نیش مور

هر گوشه، عضوی از تو به حرّاج می رود!

کابوی، کجاست دماغت، کابوی کجاست؟!

نعشت چه پر شکوه به تاراج می رود


شعر از: خودم

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد